لویی :
فکرشو نمیکردم از اینکه اسکایلر رو بکشم پشیمون بشم..هري رو کاملا از دست داده بودم..همینطور لیام..همینطور زین..
تنهاي تنها شدم..تنها چیزي که ازینکارم بدست آورده بودم ترفی بود..که حالا که میبنیم ارزشی هم نداره..
هري چشماشو بسته بود و پلکاشو از شدت درد روي هم فشار میداد و ل\بشو مرتب گاز میگرفت..داشتم با چشماي خودم میدیدم که داداشم چه زجري میکشه..تو این صد سال اینقدر هري رو ضعیف و احساساتی ندیده بودم..
تاحالا ندیده بودم اینقدر ناراحت بشه..حتی فکرشم نمیکردم که هري..کسی که به سنگدل و خشن بودن بین خون آشاما شهرت داشت بخاطره یه دختر این چنین غصه بخوره..
نفسمو حبس کردم..همونطور که چشماشو بسته بود دندونهاش رو روي هم فشار داد و دستاش رو مشت کرد..
یه ترس ناگهانی از بدنم گذشت و یه حس ناآشنا توي وجودم شکل گرفت ..آروم پلکاشو باز کرد و با چشم تو چشم شدن باهاش نفسم توي گلوم گیر کرد ..
این توي آخر لیست انتظاراتم از هري قرارداشت ..
-ه ه ه ه هررري ..
تنها چیزي که چشمام الان میدیدن یه سیاهی بی پایان بود..چشماش داشتن خفم میکردن و نفسم باالا نمیومد .
الان تمام جسمش با تاریکی صیغل خورده وتمام احساساتش مردن ..
همینطور که تو عالم شُک بودم از جلوم پا شد و با قدم هایی سنگین از در خارج شد..با چشمام رفتنش رو نگاه کردم..
قدرت کافی واسه اینکه دنبالش برم رو نداشتم..ولی به زور پاهام رو حرکت دادم و به دنبالش رفتم..روي پله هایی که به
سالن وصل بود ایستادم و دیدم چطور با عصبانیت داره به سمت در قدم برمیداره ..همه از ترس خشکشون زده بود.راهو واسه هري باز کرده بودن و اونور لیام و زین با تعجب به هري چشم دوخته بودن..چیزي نگفتن چون میدونستن هیچکاري نمیتونن انجام بدن ..
-هرولد؟
صداي غرشی دیواراي کاخ رو لرزوند.
جیمز از داخل اتاقی با عجله وارد هال شد و با ابروهاي گره خورده به هري که سرجاش ایستاده بود ولی پشتش به جیمز بود نگاه میکرد ..
-به چه جرئتی بدون اجازه از کاخ خارج میشی؟
غرش دیگه اي کرد که مو به تنم راست شد.
ناگهان هري روي پاشنه پا برگشت و به جیمز زل زد..و مطمنم شب ها نگاه سرد هري کابوس شبانه ام خواهد شد ..
چشماي تنگ جیمز گشاد شد و چند حرف نا مفهوماز بین ل\باش خارج شد .
حتی جیمز هم نمیتونه چیزي بگه..
هري الهه مرگی شده بود که نه اطاعت میکردو نه فرمان میبرد .
وجودش فقط یک حفره تاریک شده بود که هرحسیو می بلعه و سرکوب میکنه ..
جیمز هیچی نگفت و فقط رفتن هري رو تماشا کرد..همه به هري زل زده بودن..از ترس جرئت گلاویز شدن باهاش رو
نداشتن..ولی من داشتم..حتی اگه منو میکشتم شکلی نداشتم چون لیاقتم این بود..اینکه هري الان به چنین روزي
افتاده..یه هیولا..همش تقصیره منه.
بلافاصله پشت سرش از در خارج شدم و چندقدمی دور نشده بود که اسمشو فریاد زدم ..
قطرات شدید بارون تو صورت من و هري میزد..زمین باغ پر گل شده بود رعد و برق هرچند گاهی فضاي باغ رو روشن میکرد .
بدون اینکه برگرده کمی سرشو کج کرد..
-خواهش میکنم ..
و وقتی هیچ عکس العملی انجام نداد تا زانو توي گل ها فرو رفتم و ازش التماس کردم..
گوشه لبشو دیدم که در امتداد یک خط صاف بود..نگاه سردشو ازم دزدید و توي سیاهی شب آروم آروم محو شد ..
هري فرشته اي بود از جنس تاریکی..که بالهاش رو گشوده بود و میخواست خودشو از تو این گنداب بیرون بکشه..فقط بخاطر یک دختر !
ولی من همه چیز رو نابود کردم!!
-پایان:)
YOU ARE READING
Angel Of The Darkness
Fanfictionزندگی بوسیله تضادهاست که مفهوم پیدا میکند. تاریکی و روشنی...عشق و نفرت...سیاهی و سفیدي...شب و روز...شیطان وفرشته!! و چه به آشوب کشیده میشود زمانی که دو جهان با یکدیگر آمیخته شوند وتضادها در مقابل یکدیگر قرار بگیرند. من فراتر از قوانین قدم گذاشتم و ط...