Chapter 63

861 71 0
                                    


صداي کشیده شدن پاهایه شخصی رویه کاشی ها افکارمو پراکنده کرد ..
-آنجل خوبی؟؟
زین بعد از کشیدن خمیازه اي گفت .
من: من...من خوبم زین ..
خودمو گوشه کاناپه جمع تر کردم و سعی کردم به تیر کشیدن قلبم بی توجه باشم .جلوم روي زانوهاش نشست ولی اصلا خوب بنظر نمیاي..چیزي شده؟؟ چونه ام میلرزید و به سختی لرزش صدام رو کنترل میکردم
من: هیچی..فقط بیخوابی زده به سرم ..
صبح بخیر هري ..
زین با صداي بلند گفت تا من رو هم از ورود هري با خبر کنه ...با شنیدن اسمش نفسم بند اومد ..
زود خودمو جمع و جور کردم و آستینه لباسمو پایین دادم تا کبودي بازوم رو بپوشونه ..
هري با چشماي گشاد اومد نزدیکم
هري: اسکایلر؟ حالت خوبه؟؟
سعی کردم تا خیلی معمولی بگم آره خوبم..ولی به هیچ وجه موفق نبودم ..هري با چشماي گشاد تر از قبل به دو سوراخ کوچیک روي گردنم زل زد و بعد روي زانوهاش مقابلم نشست .
-ببینمت؟
سرم هنوز پایین بود که با دستاش سرمو بالا گرفت ..
-گریه کردي؟؟
-چرا حرف نمیزنی؟
-اسکایلر؟؟
-چت شده؟؟
سوالایی بود که هی تکرار میکرد و من جوابی بهشون نمیدادم..چون میدونستم که با باز کردنه دهنم صداي زار زدنم خونه رو فرا میگیره .
زود از رو کاناپه پا شدم که با دستش مچمو قلاب کرد .
-آیییییییییی
تنها چیزي بود که از دهنم خارج شد وقتی که ناخن هاش رو کبودي مچم کشیده شد .آستینمو نیمه بالا داد و بعد از دیدن خون مردگی زیر پوستم کپ کرد..انگار حالا یادش اومده بود که دیشب چه اتفاقی افتاده ..دهنشو باز کرد که چیزي بگه ولی بهش مجال ندادم و درحالی که بی صدا اشک میریختم از در سوییت زدم بیرون ..اصلا آمادگی حرف زدن درباره ي موضوعی که مثله یه مته ذهنمو سوراخ میکرد رو نداشتم ..کمی وقت نیاز داشتم و بخاطره درد عضلاتم به اولین کافی شاپی که رسیدم نگه داشتم.. روي صندلی بیرون کافی شاپ نشستم و داشتم تو افکارم غوطه میخوردم که صداي گارسون منو به خودم آورد ..
-چیزي میل دارید خانوم؟
صداي گارسون بلاخره به انعکاس هشدار هاي زین تویه ذهنم پایان داد .
-آره..یه قهوه تلخ ..
با نگاهی متعجب ازم پرسید: حالتون خوبه؟؟
نگاهی به خودم انداختم..منم اگه یه دختر با سر و وضع ژولیده که یه لباسه مردانه پر خون تنش کرده میدیدم تعجب میکردم .
داد زدم: آره من خوبم !!!
گارسون: مطمنین؟؟
قهوه ام رو میاري یا نه؟
بطوري داد زدم که همه نگاها به سمته من برگشت ..گارسون با دستپاچگی سرشو تکون داد رفت ..
شب قبل..از نگاه زین :
بچه ها رسیدیم ..
جلویه یکی از بهترین کلاب هایه پاریس نگه داشتم..بعده اینکه خودمو به مامور کلاب معرفی کردم وارد شدیم .نور هاي رنگارنگ از بین بخار..رقصنده ها و بوفه هاي شراب منظره روبروم رو تشکیل داده بودن .ولی برعکس انتظارم هري یه گوشه فقط به دیوار تکیه داد .

Angel Of The DarknessWhere stories live. Discover now