Chapter 76

772 60 0
                                    


تا جایی که یادم میاد..یه زندگی عالی داشتم..بی دقدقه..خوشبخت..یه زندگی دخترونه..پدر و مادري که عاشقانه منو
میپرستیدن و خواهري که عزیزترین کسم بود..هر وقت که پشتمو نگاه میکردم اونا اونجا بود تا ازم مراقبت کنن ..ازم حمایت کنن، هر چیزي که میخوام به پام بریزن..ولی روزگار بی رحم تر از این حرفاست که بزاره من خوشبخت زندگیمو بکنم ..
تو تولده شونزده سالگیم خواهرم به قتل رسید.به دسته یه حیوون..یه وحشی..کسی که قلبمو لبریز از نفرت کرد..و وقتی این نفرت دو چندان شد که بخاطره اون عوضی مادر و پدرم رو هم از دست دادم..اینقدر تنفر که تنها راه خلاص شدن از این حس رو تو انتقام گرفتن دیدم ..
با هر کلمه اي که از دهنش خارج میکرد قلبم فشرده تر میشد ..
با اولینا به یه سازمان مخفی پیوستم..اونقدر مخفی که حتی اسمش نمیدونم..سازمانی که چند سالی بود پرونده هاي اینجوري رو در دست داشت..جنازه هاي خالی از خون با رده دندون روي گردنشون..با پیوستن به این انجمن که درباره چنین موجوداتی تحقیق میکرد خودمو انداختم تو یه مخمسه که خلاصی اي نداشت..هنوز یادمه..جنازه هایی که جلو چشمامون کالبد شکافی میکردن..بچه هاي کوچیکی که با خرخره پاره شده تو سطل آشغال پیدا میکردیم و حتی خیابون هایی که بوسیله جنازه هاي خونی آسفالت شده بودن..اعصابمو داغون کرد..این سه سال بدترین سال هاي زندگیم بود ..
کمرشو سفت فشار دادم: بس کن..دیگه نگو اسکایلر ..
دوباره حسی که باهاش آشنا بودم افتاد به جون ذهن و اعصابم..احساسه گناهه!! حس اینکه من باعث عذاب آنجل شدم به روانم چنگ مینداخت ..
آنجل درحالی که بخاطره گریه به سختی حرف میزد: بزار بگم..بزار خالی شم هري ..
کمرشو بیشتر فشردم: نه..نگو ...
لبخندي زد: میدونی چیه هري..وقتی قلبم حفره اي از نفرت بود..تو اون رو با عشق پر کردي..چقدر احمق بودم وقتی اجازه دادم نفرت و سیاه بختی تو وجودم ریشه بدوونه وقتی چنین حسه زیبایی تو دنیا وجود داشت..حسی که تو به من بخشیدي و قلبتو در اختیارم گذاشتی ..
اشکاشو با شستم پاك کردم و دو طرف صورتش رو بو/سیدم ..
هري چطور تونستی؟؟ ببین باهاش چیکار کردي..و حالا با کمال پرویی داري میبو/سیش..خیلی پستی..الان وقشته که
همه چیو بهش بگی ..
تمام حرفایی بود که وجدانم بهم نهیب میزد ..
من تازه بدستش آورده بودم..تازه شده بود ماله من..تازه سنده جزء جزء قلبش رو به نام خودم کرده بودم ..
اینا بهانه هام بود براي فرار از حقیقت ..
نیم ساعتی بینه بازوهام بدنشو اسیر کردم و پشتش رو مالیدم تا کمی آروم شد..مثله بچه اي تو بغلم آروم گرفته بود ..
سرشو به س/ینه ام فشار میداد و به تک تک ضربان هاي قلبم که فقط بخاطره وجودش میزدن گوش میداد ..
خمیازه اي کشید و خودشو تو آغوشم بیشتر جمع کرد..فهمیدم که خسته است..پس همونطور که تو بغلم بود دستمو زیر
زانوهاش انداختم و آروم روي تخت خوابوندمش ..
چشماشو نیمه باز کرد: تو نمیخوابی؟؟
بدونه اینکه منتظره جواب بمونه گفت: نگو که خون آشام ها نمیخوابن ..
خندیدم و کناره تخت نشستم: چرا..این یکی کار رو میکنن ..
بالشت زیره سرشو جا به جا کرد و مثله کرمی لاي پتو خزید ..
لبخندي نا خودآگاه روي ل/بام نقش بست ..
بلوزمو در آوردم و از پشت محکم بغلش کردم..چون میدونستم خسته ست به در آوردن بلوزش بسنده کردم ...

Angel Of The DarknessWhere stories live. Discover now