با نگاهه پریشونی که به هري کردم بهش فهموندم که قضیه چیه و دوتامون با سرعت خون آشامی از بار زدیم بیرون.
نمیتونستن خیلی دور بشن پس صد در صد تویه مسافر خونه یا مغازه اي همین اطراف مستقر شدن..فکره اینکه مجبور شم اولینا رو بکشم آزارم میداد .نمیتونستم درحالی که به چشماي معصوم و پر اشکش زل زدم گردنشو بشکنم .ولی رفتاره هري مشکوکم کرده بود..فکر میکردم باید با اونم مقابله کنم ولی داشت همراهیم میکرد .معلوم نیست این پسر چش شده.
ناگهان چیزي داخل جیب شلوارم شروع به ویبره کردن رفت.
الو؟
هل هلکی جواب دادم.
لویی پشت گوشی داد زد: چی شد؟
گوشم بخاطره دادش تیر کشید.
آي کر شدم..چی چی شد؟
لویی :کشتیشون؟
چند لحظه مکث کردم که لویی گفت :الو؟
من :آره آره..
لویی نفسی راحت کشید.
پس من میام دنبال جنازه ها!
من :واسه چی دنبال جنازه ها؟
از حرفش جا خوردم.
لویی :چون اگه همینجوري ناپدید بشن پلیس متوجه غیبتشون میشه، در نتیجه به پر و بالمون میپیچه و دنبال دلیل میگرده..اگه کاري کنیم که بنظر برسه تو یه تصادف مردن دیگه بهمون شک نمیکنن..
من :به ما شک کنن؟ کلی آدم کشتیم، حتی پلیس واسه بازجویی هم سراغمون نیومده..
لویی :اگه آدماي معمولی بودن بیخیال میشدم، ولی اینا واسه یه سازمان مخفی کار میکنن که احتمالا درباره خون آشاما اطلاعاتی دارن..اگه همینجوري یهو ناپدید شن، سازمان متوجه میشه زیر سر ماست..
من :لویی..
با عصبانیت داد زد :بازم میخواي بهونه بیاري؟
من :آره یعنی نه..منظورم اینه که ما دفنشون کردیم..
لویی :خب مشکلی نیست..تا من برسم شما از زیر خاك درشون بیارین..فقط آدرس؟؟
سر و کله زدن و دلیل آوردن واسه لویی بی فایده بود..همیشه یه جوابی داشت تا بده..
من :جاده فورکس..هشتاد کیلومتري جنوب..
یه آدرس الکی از خودم در آوردم.
لویی :باشه..میبینمتون..باي!
بدون اینکه خداحافظی کنم با عصبانیت گوشی رو قطع کردم و توي دستم خوردش کردم..میدونستم که گوشیامون ردیاب داره و لویی میتونه ردشون رو بگیره..
هري :چی شده؟
وقتی متوجه چهره مچاله شده ام، شد پرسید.
من :هیچی..فقط باید دخترارو برداریم و بزنیم به چاك..لویی داره دنبال جنازه ها..
هري:جنازه ها؟
من :آره..لعنتي..ازم پرسید کشتیشون..منم گفتم آره..بفهمه بهش دروغ گفتیم رسما مردیم..
هري زیر لب گفت لعنتی ..و سرعت دوتامون براي رفتن به مسافر خونه افزایش یافت...
YOU ARE READING
Angel Of The Darkness
Fanfictionزندگی بوسیله تضادهاست که مفهوم پیدا میکند. تاریکی و روشنی...عشق و نفرت...سیاهی و سفیدي...شب و روز...شیطان وفرشته!! و چه به آشوب کشیده میشود زمانی که دو جهان با یکدیگر آمیخته شوند وتضادها در مقابل یکدیگر قرار بگیرند. من فراتر از قوانین قدم گذاشتم و ط...