دستامو رو بازوهام کشیدم .هوا خیلی سرد بود و هري بعد از اینکه با گوشاي تیزش صداي بهم خوردن دندونام رو شنید دستاش رو از پشت دورم حلقه کرد..بطوري که چونه اش رویه شونه ام قرار گرفته بود و نفساش میخورد به گردنم..میخواست با اینکارش گرمم کنه ولی نمیدونست که بدنش سرماي بدم رو چند برابر میکنه .ولی برخلاف تصور که در اون لحظه باید از سرما یخ میزدم بدنم از داغی داشت میسوخت..
-داري چیکار میکنی؟
با حالت اعتراض گفتم.
هري چشمایه بسته شو باز کرد و زود دستاشو عقب کشید :ببخشید ببخشید..امممم..فکر کردم سردته؟
من :نه من خوبم !تو سردت نیست؟؟
هري :خون آشاما سردشون نمیشه..بعد چشمکی زد.
رویه تیکه سنگ با فاصله ازش نشستم و به منظره خیره شدم .برایه دختري که تموم عمرش فقط آپارتمان و آسمان خراش دیده این منظره سیري ناپذیره!
هري آهی کشید و بدونه مقدمه گفت :میدونی خیلی وقتا دلم واسه انسان بودن تنگ میشه..برایه حس کردن سرما ..لذت بردن از گرما..چشیدن غذاهاي مختلف..میدونی این یکم کسل کننده است که تمام عمرت فقط خون بخوري.. خوشگذرونی ها..مسخره بازي ها..
من :اتفاقا بنظرم یه خون آشام میتونه بیشتر خوش بگذرونه...ببین..تو میتونی به غیرممکن ترین مکان ها سفر کنی
هري :فایده اش چیه وقتی تنها باشی؟؟
من سکوت کردم که ادامه داد :وقتی خون آشام شدم خیلی خوشحال بودم و بنظرم همه چیز تحته سلطه ام بود، احساسه قدرت میکردم ولی غافل از اینکه فقط داشتم چیزهاي با ارزشم رو از دستم میدادم :دوستام، خانواده ام..کسایی که دوستم داشتن..
من :خیلیا هستن که دوستت دارن..
بعد مکث کوتاهی گفتم :مثلا لیام!
هري خندید:اوووو..چه همه آدم!!
یکمی خودمو بهش نزدیک کردم ..چهره اش سعی داشت غمی رو پنهان کنه.میتونستم ببینم که چقدر محتاج محبت و احساساته ..و از تو چشماي تیله ایش میتونستم بخونم که چقدر تنهاست..براي اولین بار..احساس کردم توي سینه اش یه چیزي فراتر از یه تلمبه خون داره میتپه..قلبی که سعی داشت عوض بشه..قلبی که دوست داشت احساستشو ابراز کنه ولی نمیدونست باید از کی و از کجا شروع کنه..
آروم دره گوشش نجوا کردم :خب من که هستم!
پوزخندي زد :فقط بخاطره اینکه کارت پیشه من گیره باهام موندي..به وقتش تو هم میزاري و میري!
خب راست میگفت..حقیقت این بود که تنها فکر و ذکرم دوري کردن از این هیولاها و برگشتن به زندگی عادیم بود..پس با سکوتم یه جورایی حرفشو تایید کردم..
آروم گفتم :باور کن وضعه تو بهتر از من نیست..منم زندگیم تو تنهایی خلاصه شده..خانواده اي که به چه بی رحمی از هم
پاشیده شد..مادر و پدرم و خواهرم بدست یه موجود وحشی کشته شدن.......
بغض راهه گلوم رو بست :بدسته یه هیولا..کسی که زندگیم رو تباه کرد..کسی که خوشبختی از رگهام کشید بیرون..
اشکام رو با دستام پاك کردم و دیگه حرف نزدم..
-تو مثله اون ستاره اي!
با انگشتش ستاره اي تو آسمونو نشونم داد.
چرا اون؟؟ با خنده اي مصنوعی گفتم.
-چون تنهاست..از بقیه ستاره ها جداست و این نشونده متفاوت بودنشه ..از بقیه ستاره ها بیشتر میدرخشه ولی اهله خود نمایی نیست وگرنه گوشه آسمون خودشو قایم نمیکرد
به ستاره زل زدم و گفتم :تو کدومی؟؟
گفت :من یه شهاب سنگ سرگردونم که براي پیدا کردنه چیزي به تمامه سیاره ها سر میزنم..
خندیدم :چه چیزي؟
به چشمام نگاه کرد :شاید یه ستاره خاص!!
YOU ARE READING
Angel Of The Darkness
Fanfictionزندگی بوسیله تضادهاست که مفهوم پیدا میکند. تاریکی و روشنی...عشق و نفرت...سیاهی و سفیدي...شب و روز...شیطان وفرشته!! و چه به آشوب کشیده میشود زمانی که دو جهان با یکدیگر آمیخته شوند وتضادها در مقابل یکدیگر قرار بگیرند. من فراتر از قوانین قدم گذاشتم و ط...