..هري اونقدر بی جون شده بود که توان بلند شدن هم نداشت..فقط برقه چشماش به سمته صورتم برگشت..
میتونستم عطش تشنگی رو تو چشماش ببینم..چشمایی که بخاطره تشنگی زیاد قرمز شده بود ..قرمزه قرمز..به رنگه خون تویه تاریکی میدرخشید..حالا دیگه از ماهیتش مطمن شده بودم ..روي زانوهام روبروش نشستم و تکه پایینی لباسمو جر دادم ..سعی میکردم به دوتا الماس قرمزي که تمامه مدت منو تحت نظر داشتن نگاه نکنم و فقط خیلی تند و سریع بهش کمک کنم و برم.. بعده اینکه دور دهن و چونه اش رو تمیز کردم به محل اصابت گلوله نگاهی انداختم..درست وسط سینه اش..اون قسمت لباسشو پاره کردم و انگشتامو توي زخمش فرو بردم و بلافاصله ناله اي از درد از دهنش خارج شد..که به همراهش کلی خون از دهنش به صورتم پاشیده شد..بهتر ازین نمیشه!
انگشتمو بیشتر فرو بردم تا بلاخره فلز سردي به انگشتام برخورد کرد..تو مشتم گرفتمش و محکم دستمو بیرون آوردم..از درد به خودش پیچید و تازه اوج درد زمانی بیشتر شد که براي بند آوردن خونریزي محکم زخمشو فشار دادم..با چشماي
خونیش با عصبانیت بهم زل زد سعی کردم بهش توجهی نکنم و زود قسمت پایینی لباسمو دور سینه اش بپیچم و گره اي محکم بزنم..دستام می
لرزید..ترسیده بودم..و ترسم وقتی چند برابر شد که دستم که روي سینه اش بود نتونست از جاش حرکت کنه، وقتی دست سردش دستمو ثابت نگه داشت..
زخمه دستم هنوز تازه بود و این تشنه ترش میکرد..
مقاومت کردن خون آشام در برابر خون انسان خیلی دشواره مخصوصا اگه اون خون آشام خسته، زخمی و ضعیف هم باشه..کسی که خونه زیادي از دست داده و حالا باید حداقل با یه آدمه بالغ خودشو سیراب کنه..
به نفس نفس زدن افتاده بودم..ترس وجودمو پر کرده بود و از اینکه برگشته بودم پشیمون شده بودم چون به قیمته جونم تموم شده بود.خدایا فقط خودت کمکم کن..
سرشو آورد جایه قوسی گردنم و ل\باي خشکشو گذاشت رو گردنم .دقیقا جایی که شاهرگم قرار داشت پلکامو محکم روي هم فشار دادم و دستمو مشت کردم..آماده بودم..آماده بودم که تو یه ضرب تمام خونم از بدنم بیرون کشیده بشه..
نفسم بند اومده بود و قلبم به سینه ام میکوبید..اونقدر لرزش بدنم شدید شده بود که به سختی میتونست لبشو ثابت روي گردنم نگه داره..
که ناگهان صداي خش خشه بیسیمی هري رو از تو اون حالت در آورد..شاید بتونم حالته هري رو مثله کسی که شهوتی شده تعریف کنم .معتادي که چند ماهه مواد بهش نرسیده و حالا مواد دقیقا جلوي دماغشه.
-هري؟؟ هري؟؟ خوبی؟؟ کجایی؟؟؟
صدایه بامزه پسره جوونی بود که از بیسیم هري خارج میشد.
هري با صدایی خش دار :سلام لویی..آره خوبم!
میخواستم از فرصت استفاده کنم و زود بزنم به چاك ولی متوجه شدم دسته هري دوره مچم قفل شده و مانع حرکتم میشه.
لویی :چی شد؟؟ دختره رو گرفتی؟؟؟ الان کجایی؟؟
به چشمایه نیمه بازش نگاه کردم و اون هم همینکارو کرد.
لویی :الو؟؟ هري؟؟ چرا حرف نمیزنی؟؟ چی شد؟؟
هري بازم سکوت کرد که لویی براي باره سوم سوالش رو تکرار کرد.
هري دستاش رو دوره مچم شل کرد و با سرفه گفت :نه..لعنتی از دستم فرار کرد !الان برمیگردم اتاقه اصلی!
لویی !! : sh!t.. باشه..زود بیا
دیگه سرماي دستاش که باعثه مور مور شدنه بدنم میشد رو حس نکردم.
چشماش رو بست و دستمو ول کرد..به سختی از جام بلند شدم و تویه تاریکی به سمته جلو با عجله حرکت کردم..از ترس اینکه دوباره تو تلش گیر نیوفتم با تمام انرژي اي که تو بدنم باقی مونده بود دویدم تا اینکه کم کم نوره خفیفی فضایه راهرو رو روشن کرد..نور رو دنبال کردم تا به پارکینگ رسیدم و با صحنه ي وحشتناکی روبرو شدم.
اولینا با پایه زخمی رو زمین افتاده بود و اون پسره تفنگ رو طرفه کله اش نشونه گرفته بود..هل هلکی چشمام رو اطراف گردوندم و بدون معطلی میله ي آهنی اي که گوشه پارکینگ افتاده بود رو برداشتم.. آروم به سمتش نزدیک شدم و پشتش کمین کردم..با تمام قدرت به سره پسره ظربه زدم و این همزمان با وقتی بود که انگشتشو روي ماشه گذاشت. پسره بلافاصله رو زمین بیهوش افتاد.
اولینا نفسش بالا اومد و به سختی از جاش بلند شد و محکم بغلم کرد. اولینا:
با جدا شدن از آنجل ترسم بیشتر شد .اون همیشه مراقبم بود..کسی بود که همیشه هوام رو داشت و از زمانی که باهم دوست شدیم ازم حمایت میکرد..حتی تو تمرین ها هم هیچوقت کم نمیاورد..
با استرس داشتم به سمته پارکینگ میدویدم و گهگاهی پشتمو نگاه میکردم که مطمن شم کسی تعقیبم نمیکنه ولی فقط با فضایی تاریک ملاقات میکردم. نفس نفس زنان نوري رو دنبال کردم تا به پارکینگ رسیدم و با چشمام دنباله آنجل گشتم.
که خوردنه نفس هاي سرده کسی رو رویه گردنم احساس کردم..
YOU ARE READING
Angel Of The Darkness
Fanfictionزندگی بوسیله تضادهاست که مفهوم پیدا میکند. تاریکی و روشنی...عشق و نفرت...سیاهی و سفیدي...شب و روز...شیطان وفرشته!! و چه به آشوب کشیده میشود زمانی که دو جهان با یکدیگر آمیخته شوند وتضادها در مقابل یکدیگر قرار بگیرند. من فراتر از قوانین قدم گذاشتم و ط...