از ساختمون خارج شدم و شروع به قدم زدن توي خیابون کردم..که آروم آروم بوسیله نور روشن میشد و تنها کسی که تو خیابون ها می پلکید روزنامه فروشی بود که داشت دکه اش رو باز میکرد ..هواي صبحدم رو بلعیدم و سرعتمو تند تر کردم تا به یک خیابون فرعی رسیدم ..داخلش پیچیدم و اونقدر رفتم تا به یه بشکه آهنی شعله ور رسیدم ..احتمالا مال آدماي بی خانمان بود که بوسیله اون خودشون رو گرم میکردن ..همین شعله برام کافی بود !!دفترمو باز کردم و بوي گند مردگی به مشامم رسید..اول از همه برگه سیزده سپتامبر رو از دفترم جدا کردم..چون شروع
بدبختیم با همون روز بود..و با چه لذت به دست شعله سپردمش و خاکستر شدنش رو تماشا کردم.با کندن هر برگه وانداختنش توي آتیش هر خاطره مثل خوابی از ذهنم آروم آروم محو میشد و احساس سبکی میکردم ..وقتی روز هاي گذشته ام رو دونه دونه آتیش زدم تصمیم گرفتم برگردم ..
با حالت دو به سمت ساختمون رفتم..و بعد از رسیدن به طبقه مورد نظر وارد سوییت شدم ..
-من برگشتم !!
ولی کسی جوابمو نداد..شاید هنوز خواب بودن..ولی جاي هري رو کاناپه خالی بود ..
شونه هام رو انداختم بالا و داخل اتاق شدم ..
به چهره افتضاح خودم تو آیینه نگاه کردم و موهامو انداختم پشت گوشم..اوه من شبیه زامبی هام ..بلافاصله رنگ قرمز روي ملافه ها چشممو گرفت..با تعجب سریع برگشتم و چشمام اندازه دوتا توپ تنیس شد ..دستمو جلوي دهنم گذاشتم و میتونم قسم بخورم قلبم ایستاد ..نفسم دیگه بالا نمیومد ..این باید یه شوخی باشه !!چند بار پلک زدم تا مطمن شم تصویر روبرم توهم نیست ..
ولی کاملا واقعی بود ..دهنمو باز کردم تا جیغ بزنم ولی دست سردي اومد جلوي دهنم و توي گوشم گفت: شششش ..
زود دست رو از جلوي دهنم پس زدم و برگشتم تا با صاحبه صدا آشنا شدم..و از ترس میخکوب شدم ..
- Hi beautiful!
-ل ل لو لو ..
-درسته..اسمم لوییه..و تو باید اسکایلر باشی درسته؟؟
دستشو آورد جلو: قبلا افتخار آشنایی باهات رو نداشتم..ازت حرف و حدیث زیاد شنیدم..دختري که یک خون آشام رو عاشق خودش کرد...یه افسانه است..مگه نه؟
به دسته خونیش خیره موندم و بلافاصله چشمم به جنازه اولینا روي تخت برگشت ...و بدنم به رعشه افتاد ..دستشو عقب کشید و سرشو خاروند: اوه ببخشید..اون دوسته تو بود؟؟
چشمامو بستم تا صحنه ي جلو چشمام رو دیگه نبینم ..سره اولینا جدا از بدنش روي تخت گذاشته شده بود و ملافه ها غرق در خون بود. و فقط خدا میدونست بدن اولینا کجاست ...به زور نفسمو که توي گلوم گیر کرده بود فوت کردم بیرون و سعی کردم کنترل بدنم رو حفظ کنم چون کوچکترین
اشتباهی به قیمت جونم تموم میشد ..
YOU ARE READING
Angel Of The Darkness
Fanfictionزندگی بوسیله تضادهاست که مفهوم پیدا میکند. تاریکی و روشنی...عشق و نفرت...سیاهی و سفیدي...شب و روز...شیطان وفرشته!! و چه به آشوب کشیده میشود زمانی که دو جهان با یکدیگر آمیخته شوند وتضادها در مقابل یکدیگر قرار بگیرند. من فراتر از قوانین قدم گذاشتم و ط...