Chapter 110

695 46 0
                                    

هری: دستاتو ببر بالا ..

بلافاصله انجام دادم با اینکه نمیدونستم منظورش ازین حرف چیه..ولی وقتی پایین تیشرتمو گرفت و از تنم درآوردش هدف شومش رو فهمیدم .

و بعد با یه حرکت دکمه شلوارکم رو باز کرد و کمی به پایین هلش داد..و شلوارك به راحتی به پایین پاهام سر خورد ..

یکمی خجالت کشیدم وقتی دستشو به قفل سوتینم بند کرد .

هری:مطمنی نمیخواي لباس زیرت رو هم عوض کنی؟

لبخند مرموزي زد به همراه چشمکی ..

ولی رو دستش زدم و درخواسته نا به جاش رو رد کردم .

آروم به کمکش لباس رو تنم کرد..لباسی نرم و راحت ..

با هم از اتاق خارج شدیم و بعد از گذروندن سالن و نگاه هاي کلی خون آشام متعجب و شایدم گرسنه به در اصلی رسیدیم..حس اینکه بعد چند هفته قراره این کاخ کذایی رو ترك کنم پر انرژیم کرد ..

در رو باز کرد و هواي تازه وارد شش هام شد ..

و بالاخره با چیزي که خیلی دلم واسش تنگ شده بود ملاقات کردم..نور !..

اون روزنه کوچیک نور تو اتاقم هیچوقت برام کافی نبود ..

براي چند دقیقه از پاشیده شدن نور به صورتم لذت بردم ..

به هري نگاه کردم که با لبخندي بهم زل زده..چقدر دلم براي دیدن چهره اش تنگ شده بود ..

من: اجازه هست؟؟

انگشتاي قلمی و بلندشو بین انگشتاي من قفل کرد و منم با حلقه استیلش بازي کردم ..

هری: نمیدونم از چیه درخشندگی صورتم خوشت میاد..بنظرم که خیلی اعصاب خورد کنه ..

با کلافگی گفت .

من:خیلیم جذابه !

و درهمین حین حلقه شو از دستش کشیدم بیرون و زیباییش چند برابر شد .

از کاخ خارج شدیم و روشنایی فرصتی بود تا لباسی که تنمه رو بر انداز کنم..یه لباس پرنسسی بلند که دامنش روي زمین کشیده میشد..یقه لخت و بازي داشت که باعث میشد سینه هام در معرض سرما قرار بگیره و البته یه کت پشمی و شیک روي آستین هاي تنگ و کمر چسبونش رو پوشونده بود. و بخاطره حریر ها و پارچه هایی که توش استفاده شده بود کاملا گرمم کرده بود .

من: این چیه؟ احساس میکنم تو دهه 50 زندگی میکنم ..

در جواب غر زدنم گفت: همینطوره..اینجا همه چی قدیمیه..اگه دقت کنی من تنها خون آشامیم که لباس امروزي تنمه .

-و زین

اضافه کردم .

تعجب کرد: چی؟ زین؟؟

من: آره..مگه ندیدیش؟

هري: نه..برگشته به کاخ؟

من: آره..اون روز اومد تو اتاقم و غذامو بهم داد ..

هري نفسشو با عصبانیت بیرون داد

-پسره ي خیانت کار..فقط بهتره دعا کنه دستم بهش نرسه ..

اجازه ندادم بیشتر تهدیدش کنه .

من: هري خواهش میکنم..اون متوجه اشتباهش شده..فقط دنبال انتقام بوده..اگه یکی باعث جدایی من و تو بشه باهاش چیکار میکنی؟

هري: بی تردید میکشمش..دقیقا همونکاري که میخوام با زین بکنم .

من: نه منظورم اینه که..خب تو اونو از پري جدا کردي و اونم میخواست کار متقابل رو برات انجام بده .

هري: من فقط میخواستم براي همیشه در کنار هم باشیم..تازه اگه میخواست میتونست در کنار خون آشام بودنش با پري هم بمونه ..

من: متاسفانه دیر متوجه این موضوع شد..الان که متوجه شده ولش کن ..

نفس عمیقی کشید و سرشو تکون داد.میدونستم هنوز راضی نشده..پس بیخیال شدم و سعی کردم از چند ساعتی که قراره بگذرونم لذت ببرم ..

داشتیم توي جاده اي که وسط باغ مشخص شده بود قدم میزدیم..باغ خیلی بزرگی بود با درختاي قطور هزار ساله که برف روي شاخه هاي خمیده شون سنگینی میکرد ..

یعنی تا چشم کار میکرد سفیدي بود و بس..و گل رز قرمزي که وسط برفا خود نمایی میکرد این زیبایی رو چند برابر کرده بود..عجیبه که گلی تو این هواي سرد دووم آورده

Angel Of The DarknessWhere stories live. Discover now