Chapter 45

985 85 0
                                    


گذاشتشون جلوم :از اونجایی که کم خونی پیدا کردي گفتم شاید اینا حالتو بهتر کنن..
بدونه اینکه چیزي بگم رویه تخت چار زانو زدم و شروع کردم به توت خوردن..دختره ي احمق..حداقل یه تشکر که بکن..
اونم نشست رو بروم و با حالته بامزه اي میوه خوردنم رو نگاه میکرد..
دست از توت خوردن برداشتم :به چی نگاه میکنی؟ اصلا نمیخواي بري پایین؟
یه توت فرنگی رو برداشت :نه ..نگاه کردنه تو رو به گوش دادن به مزخرفات لیام ترجیح میدم..
هیچی نگفتم و کمی سرخ شدم..توت فرنگی اي رو گاز زد و آبش از گوشه لبش سرازیر شد..لعنت به من با این نگاهام..و لعنت به هري که همیشه رده نگاهایه بی اختیارمو میگیره ..با زبونش لباشو لمس کرد و نگاهی دقیق به لبام کرد..
ولی حواسش به کاراش بود تا اشتباهی ازش سر نزنه پس نیم خیز شد و سرشو آورد بغله گوشم و گونه ام رو بوسید..و شاهتوتی که لباش رو قرمز کرده بود باعث شد رده بوسه اش رو گونه ام بمونه..سرمو انداختم پایین و دوباره قرمز
شدم..
لیام :هري؟؟ آنجل؟؟
اوه خدایا شکرت..صدایه لیام باعث دست از نگاه کردن بهم دست برداره و بریم پایین..
لیام :یه خبره خوش واستون دارم!!
هري :خب؟؟
لیام با هیجان داد زد :قراره بریم پاریس!
با شنیدن اسمه پاریس قند تو دلم آب شد..پاریس برام شهر آرزوها بود.
هري :چی؟ پاریس؟؟ خبره خوبت این بود؟؟
به چهره ي هري که معلوم بود ضدحال خورده نگاه کردم :مگه پاریس رو دوست نداري؟؟
هري :پاریس فقط خاطره هاي تلخ رو واسم یادآوري میکنه..
لیام دستشو رو شونه هري گذاشت :میدونم.سخته..ولی تنها مکانی که فعلا میشه رفت پاریسه..
اولینا یهو از پشت کمره لیام رو گرفت :آخ جوووون..پاریسسسسسس..
لیام :پس راي با اکثریت شد..میریم پاااااریس..
من :اییییییوووووول..
اولینا :یوووهووووو..
هري :نهههههههه..
هم زمان داد زدیم..فقط خدا میدونه ازینکه میخوایم بریم به پاریس چقدر هیجان زده بودم..پس سریع به جمع کردن وسایلم کردم
خب..اینم از این..شامپو..کفش..عطر..شونه..دفتر ..چک شد!
داشتم وسایلو تو کیفه دستی کوچیکی میچیدم..
-اهم اهم...
برگشتم :هی...
به سمته کمدم رفت :کمک میخواي؟
من :نه مرسی...
هري :اینو از کجا آوردي؟؟
یه سوتینه مشکی رو تو دستاش گرفته بود و با حالته بامزه اي بهش نگاه میکرد..
با دست زدم تو سرم و با تمامه سرعت سوتین رو از دستش چنگ زدم و چوپوندم تو کمد..
من :از تو زیر زمین..با تعجب بهم نگاه کرد که با نگاهی موذیانه گفتم :احتمالا از دختره قبلی اي که باهاش خوابیدي جامونده..
هري دره گوشم گفت :تو اولین دختري هستی که به اینجا اومدي!!و با لبخندي مغرورانه از اتاق خارج شد..یه دوتا کیف دستی کوچیک رو تویه یه ونه مشکی اي که لیام از کناره جاده گیرش آورده بود گذاشتیم..من و اولینا و لیام عقب نشسته بودیم و هري رانندگی میکرد..راه طولانی بود و چند ساعت رانندگی کرد تا رسیدیم به
شهر..بعد فرودگاه..چند ساعت هم راه بود تا بلاخره پاریس وقتی از پشته تکه ابر ها نماي برجه ایفل به چشمم خورد هیجان تا عمقه وجودم زبونه کشید و پس از وارد شدن به پاریس از خوشحالی تو پوسته خودم نمیگنجیدم..ولی هري پر از انرژي منفی بود و این انرژي منفی رو به ما هم منتقل کرد..اینقدر که از پاریس بد گفت...چرخ هایه هواپیما رو زمین نشست و بعد سواره یه فراري شدیم..خدا میدونه تو این چند قرن هري چقدر
پول ذخیره کرده..غرق در زیبایی و ابهت برج ایفل و آسمان خراش ها بودم که هري ترمز زد..

Angel Of The DarknessWhere stories live. Discover now