هري: کدوم اول؟ تمام این مدت ازم متنفر بودي..منو یه هیولا میدونستی..اگه بهت میگفتم که من همون خون آشامم دیگه واسه همیشه از دستت میدادم..میخواستم تا کمی رابطه ام باهات عمیق شه..تا مطمن شم بعد از گفتن این حقیقت ترکم نمیکنی ..
-خب..دیدي که فایده اي نداشت..دیر گفتنت باعث بدتر شدن قضیه شد..
هري: یعنی بخششی درکار نیست..میخواي تاابد بخاطره یه اشتباه ازم متنفر بشی؟؟
لبمو گاز گرفتم: آره..یه اشتباه کوچیک..یه اشتباه کوچیک که زندگی یه نفر رو نابود کرد..خودت فکر میکنی لیاقت بخشیده شدن رو داري؟؟
هري توي فکر فرو رفت که ادامه دادم: اگه اون شب اونکارو نمیکردي..هیچوقت وارد اون سازمان لعنتی نمیشدم..هیچوقت بدترین سه سال زندگیمو تجربه نمیکردم..هیچوقت توسطه خون آشاما دزدیده نمیشدم..و هیچوقت هم بوسیله یه خون آشام دیوونه مورد تعقیب قرار نمیگرفتم
هري دنباله حرفم رو گرفت: و هیچوقت هم منو نمیدیدي ..
قلبم با این حرفش درد گرفت و دوباره سکوت بینمون حکم فرما شد ..به چشماش زل زدم و آروم گفتم: نمیتونم باهات بمونم..اینو میدونی نه؟
هري سرشو با ناراحتی تکون داد.
همونطور که روي زمین میخزید به سمته تخت اومد و روي زانوهاش نشست ...با یه دستش دست دیگش رو که مشت کرده بودگذاشت روي زانوهام و سرشو انداخت پایین .
-میبینی اسکایلر؟ میبینی چطور یه خون آشام رو به زانو در آوردي؟ میبینی چطور سیاه ترین موجود کره زمین رو اسیره خودت کردي؟؟
ایندفعه از گریه کردن ابایی نداشتم..گذاشتم قطره قطره اشکام روي دستاش بچکه ..
هري: التماست میکنم..خودت میدونی که من بدون تو هیچم..من میمیرم !!
با صداي خش دار و بمش که حالا داشت میلرزید التماسم کرد .
وقتی سرمو با قاطعیت به نشونه منفی تکون دادم کمی دلم لرزید..نه این شدنی نبود ..
-نمیتونی اینقدر جدي باشی ..
-چرا هستم..فقط تنهام بزار هري..چون من هیچ راه برگشتی نمیبینم..
سرشو به نشونه باشه تکون داد و از جاش بلندشد ..
دستشو لاي موهاش کشید و چند ثانیه بهم نگاه کرد قبل اینکه از جلوي چشمام ناپدید بشه ..
بخاطر اینکه شجاعتشو داشتم تا این حرفارو بهش بزنم به خودم افتخار کردم ..و خودمو روي تخت انداختم...
هفته اي که گذشت اصلا چیزي براي تعریف کردن نداره..واقعا نداره !!
وقتی من و هري کاملا از هم جدا زندگی میکردیم..بیشتر اوقات بیرون از خونه بود..و وقتیم باهاش روبرو میشدم سعی میکردم طوري تظاهر کنم که انگار دیگه واسم وجود نداره ..تلاش میکرد یه موقعیت گیر بیاره تا باهام صحبت کنه..و دوباره التماس و معذرت خواهی..ولی من نمیزاشتم و فقط سعی میکردم هري رو شکنجه بدم..تا میتونم با بی محلیام داغونش کنم..ولی این جدایی فقط روح خودمو میخورد ..و تیغ توي حموم گهگاهی منو دعوت به انجام کاراي غیر منطقی میکرد ..ولی بازم سعی داشتم به خودم تلقین کنم که من قوي تر از اینم که بدون هري بپاشم..خب البته که از بین رفتم..ولی فکر میکنم بتونم ذرات پراکنده زندگیم رو دوباره کنار هم جمع کنم و طوري زندگی کنم که لیاقتشو دارم .خودکارو لاي دفتر خاطره ام گذاشتم و بستمش..روي میز کنار تخت گذاشتمش و روي تخت دست کشیدم..دقیقا جایی که الان باید بدن هري قرار میگرفت..
YOU ARE READING
Angel Of The Darkness
Fanfictionزندگی بوسیله تضادهاست که مفهوم پیدا میکند. تاریکی و روشنی...عشق و نفرت...سیاهی و سفیدي...شب و روز...شیطان وفرشته!! و چه به آشوب کشیده میشود زمانی که دو جهان با یکدیگر آمیخته شوند وتضادها در مقابل یکدیگر قرار بگیرند. من فراتر از قوانین قدم گذاشتم و ط...