هل شدم و نبضم اونقدر تند میزد که حس میکردم الان رگم پاره میشه ..
شروع کردم به شکستن انگشتام و به کارتا رو چک کردم تا مطمن شم واقعا هري برده؟
هري: وقتی این بازیو قبول کردي باید به این جاهاش فکر میکردي..ولی بازم اگه اذیت میشی مجبور نیستی ..
من: من قبولش کردم..پس تا آخرش باید برم ..
هري سرشو تکون داد .
هري: پس اگه احساس ناراحتی کرد فقط کافیه بهم بگی ..
سرمو تکون دادم ..
-واستا ..
دستشو رو پاش کشید و بهم دستور داد .
هل هلکی اطاعت کردم ..
سینم بخاطر سریع نفس کشیدن بالا و پایین میرفت ..
اومد نزدیکم و من میخکوب شدم وقتی دستاشو از دور کمرم به سمت قفل سوتین حرکت داد ..
مطمن نبودم اگه واقعا قلبم میزنه یا نه و به سختی میتونستم بازدم نفسم رو از داخل بینیم به بیرون بفرستم .
از پشت سر هري به ساعت نگاه کردم ..
من: یک ساعت تموم شد..بازي تمومه !
نفسی با راحتی کشیدم ولی دست هري از روي قفل سوتین برداشته نشد ..
تند تند نفس میکشید..و من جلوشو نگرفتم..چون داشت دیوونه ام میکرد..احساساتم رم کردن وقتی با مهارت قفل سوتین رو باز کرد ..
با نفس کشیدن سینه هامون بهم میخورد ..
نمیتونستم جلوشو بگیرم..من میخواستمش..میخواستم تا لمسم کنه..میخواستم باهاش باشم..نمیخواستم این حس تموم بشه..این هیجان..این داغی..این تپش قلب که به سینه ام میکوبه ..
بند سوتینمو از رو شونه هام کشید پایین و دستاشو گذاشت اطراف گردنم..نفسام بریده بریده شده بودن و مفصلاي زانوم سست .
هرم نفس هاش بهم نزدیک و نزدیک تر شد..فهمیدم میخواد چیکار کنه ..
و دوباره مانعش نشدم چون هر چقدر عقلم میگفت تمومش کن این قلبم بود که میخواست ادامه بده ..
صورتم با دستاش قاب گرفته شد و الکتریسته اي توي بدنم جریان پیدا کرد وقتی لباشو به لبام چسبوند ..لبایی داغ که تو دهنم نفس میکشید ..
لبامو روي لباش کشیدم و اجازه دادم زبونش وارد دهنم شه ..
دستاش از دوره صورتم به دور کمرم پیچید و منم همراه آهی از رضایت به موهاي فرش چنگ زدم ..
دستاشو گذاشت رو شونه هام و محکم منو به دیوار کوبوند.. و بدنمو بین داغی بدن خودش و سردي دیوار قرار داد ..
دستاشو گذاشت رو پشتم و باسنمو کمی بالا کشید و کمکم کرد تا پاهامو دور کمرش حلقه کنم و وحشیانه تر لباش ببوسم ..
بیشتر میخواستم..دیوونه تر..شدید تر..داغ تر ...
بس کن..آنجل داري چه غلطی میکنی ..
عقلم ناگهان تشري به اعضاي بدنم که بی اختیار دور بدن هري میپیچدن زد ...
بس کن..اینقدر زود تسلیم شدي؟ تمومش کن ..
دندونامو روي هم فشار دادم تا بتونم لبامو کنترل کنم ..
محکم به قفسه سینه اش فشار آوردم تا ازش فاصله بگیرم ..
نیم قدم عقب رفت و همین نیم قدم کافی بود تا از زیر دستاش فرار کنم ..
روي تخت خزیدم و اولین چیزي که دستم اومدو رو دورم پیچیدم و بلافاصله از اتاق زدم بیرون..از اتاق زدم بیرون و واسم مهم نیست اگه کسی منو دیده باشه یا نه ..
از سوییت زدم بیرون..هل کرده بودم.. اولین راهی که روبروم بود رو گرفتم و شروع کردم به دویدن..به دور شدن..از هري..از عشق..از انبوه احساسات..اونقدر دویدم که شروع کردم به نفس نفس زدن و خودمو روي پشت بوم یافتم ..
YOU ARE READING
Angel Of The Darkness
Fanfictionزندگی بوسیله تضادهاست که مفهوم پیدا میکند. تاریکی و روشنی...عشق و نفرت...سیاهی و سفیدي...شب و روز...شیطان وفرشته!! و چه به آشوب کشیده میشود زمانی که دو جهان با یکدیگر آمیخته شوند وتضادها در مقابل یکدیگر قرار بگیرند. من فراتر از قوانین قدم گذاشتم و ط...