اونقدر جدي بود که اولینا درجا خفه شد..این پسر چقدر خوفناکه .دست به کمر از جا پا شدم: مشکلی نیست اوا..میرم !کتمو تنم کردم و به دنباله زین سواره یه ماشین مشکی با شیشه هاي مات شدم .
-داریم کجا میریم؟
از سکوت زین میترسیدم..تو دلم غوغا به پا بود و زود میخواستم ببینم این چیه که زین اینقدر عجله داره که من ببینمش چون تقریبا سه تا چراغ قرمز رو رد کرد .نمیدونم اما حسه خیلی بدي داشتم، بخاطره استرس با ناخونام ور میرفتم و اینکه زین حتی یه کلمه هم جوابمو نمیداد استرسم رو بیشتر میکرد..نکنه هري کاریش شده؟؟بعده اینکه یه کلاب شلوغ شیک رو رد کردیم تو یک کوچه تنگ پارك کرد..تو تاریکی به سختی چیزي میدیدم و واقعا متوجه اینکاره زین نمیشدم ..زین دستاشو گذاشت رو شونه ام و فشارش داد تا کمی از استرسم کم کنه..و بعد با چشماش به بیرون ماشین اشاره کرد ..صداي خنده و بهم خوردن بطري هاي شیشه اي که تو کوچه پیچیده بود منو کنجکاو کرد تا از ماشین پیاده شم و صدا رو
دنبال کنم..کاري که اي کاش میمردم و نمیکردم ..
هر چی به انتهاي کوچه نزدیک تر میشدم صداي خنده چند نفر به همراه ناله هاي ضعیفی بیشتر شنیده میشد ..یعنی این صداي کیه که زین اینقدر دوست داره من ببینمش؟ ..و با رسیدن به بن بست تهه کوچه سوالی که تو ذهنم به وجود اومده بود جواب داده شد ..این امکان نداره..ولی تصویره جلوي چشمام به اندازه اي واضح بود که نتونم انکارش کنم.. سوزش معده..فشاره عصبی و
خشم چیزایی بود که روي هم جمع شدن و با تمامه نیرو از گلوم خارجشون کردم ..شنیدن صدام کافی بود تا سرشو برگردونه..تو چشماش زل زدم..چشمایی که همرنگ دندون ها و چونه اش شده بود ..معلوم بود که اصلا انتظاره دیدنم رو نداره چون با گره خوردن نگاهش با نگاهه من زود بازوهاش رو از دوره دختره شل کرد و بدنه بی جونه دختره روي آسفالت خیابون پخش شد ..
فقط یک پلک کافی بود تا اشکام از چشمام سرازیر شه و بزنم زیر گریه..با عصبانیت داد زدم: تو کشتیش !!!
حرفم باعث شد که دوباره نگاهش به سمته جنازه برگرده ولی وقتی خواست دوباره بهم نگاه کنه و همه چیز رو توضیح بده من اونجا نبودم ..
داشتم با تمامه نیرو میدویدم به سمته ماشین..حالم بصورت توصیف ناپذیري بد بود..اونقدر ذهنم آشفته و مشغول شده
بود که حتی نمیدونستم ماشین کجاست که از پشتم صدایی داد زد: آنجل؟؟ کجا داري میري؟؟
برگشتم و به زین نگاه کردم که با نگاهی متعجب به کاپوت ونی مشکی تکیه داده..در اون لحظه فقط به یه آغوش نیاز داشتم تا سرمو بزارم رو شونه اش و گریه کنم و چه گزینه اي مناسب تر از زین؟؟ خودمو تو آغوشه بازش انداختم و سرمو روي شونه اش گذاشتم ..زین وقتی دید نمیتونه منو از خودش جدا کنه دستاشو زیره زانوهام قلاب کرد و بعده اینکه مطمن شد تو بغلش راحتم با
سرعته خون آشامیش شروع کرد به دویدن ..
که وقتی چشمام رو باز کردم دیدم تو اتاقه هري ام.. منو روي تخت نشوند و گونه ام رو بو\سید ..
وقتی از در خارج میشد آروم گفت: ببخشید..ولی فکر کردم حقته که بدونی ..بدونه اینکه چیزي بگم سرمو تکون دادم و چشمام رو دستگیره در ثابت موند ..پاهامو هی به زمین میکوبیدم و اون صحنه رو یادآوري میکردم: هري گوشه خیابون در حاله مکیدن خون دختر نیمه برهنه اي بود .
نفسمو با حرص بیرون دادم و منتظر بودم تا از در بیاد داخل و تمام عصبانمیتو سرش خالی کنم..حرفایی که آماده بودم تو صورتش داد بزنمو با خودمو مرور کردم ولی با ورودش زبونم قفل کرد و فکرم پراکنده شد .از خجالت سرخ شده بود و درحالی که تلو تلو میخورد جلوم زانو زد..دستامو که در حال مالش دادن شقیقه هاي سرم بود تو دستاش گرفت و آروم انگشتام رو بوسید: آنجل..ببخشید ..
هیچی نگفتم و با سردي به چهره اش نگاه کردم ..
ادامه داد: من مست بودم !
من: هنوزم هستی ..
محکم بغلم کرد: اسکایلر..منو ببخش..اختیار کارام رو نداشتم ..تو به من قول داده بودي !
تنها جمله اي بود که تونستم تمرکز کنم و از دهنم خارجش کنم ..
ESTÁS LEYENDO
Angel Of The Darkness
Fanficزندگی بوسیله تضادهاست که مفهوم پیدا میکند. تاریکی و روشنی...عشق و نفرت...سیاهی و سفیدي...شب و روز...شیطان وفرشته!! و چه به آشوب کشیده میشود زمانی که دو جهان با یکدیگر آمیخته شوند وتضادها در مقابل یکدیگر قرار بگیرند. من فراتر از قوانین قدم گذاشتم و ط...