واسه یه ثانیه ساکت شد و آروم گفت: نمیتونم جلوشو بگیرم هري..نمیشه ..
و دوباره اون صدایی که دلم میخواست پرده هاي گوشم پاره شه ولی نشنومش، وارد گوشم شد ..
پیشونیمو به در چسبوندم و عصبی گفتم: همش تقصیره من بود..من زندگیتو به تباهی کشوندم و فرصت اینو پیدا نکردم تا جبرانش کنم..تا زندگی اي رو بهت هدیه کنم که لایقشی..تا یه لبخند از ته دل رو لبات بکارم..تا حس یک ملکه رو بهت بدم..تا دینمو به عشقمون ادا کنم..من.......
نفسم برید و کلمه ها رو گم کرده بودم..
-منو ببخش..قول میدم که این ماجرا که تموم شد گورمو از تو زندگیت گم کنم..فقط طاقت بیار ..
اونقدر عصبی بودم که انگار اینا آخرین حرفایی بود که قرار بود بینمون رد و بدل شه .
-دوستت دارم اسکایلر..خیلی دوستت دارم ..
-بگو که منو دوست داري..بگو..یه حرفی بزن..خواهش میکنم..
به در تکیه دادم و زانوهام شکست..
زین چیزي نمیگفت ولی توي نگاهش همدردي رو میدیدم .
اون چشماي قشنگ حالا خیس شده بودن..اون صداي پرستیدنیش حالا تبدیل به ناله شده بود..اون پوست لطیفش داشت سوراخ سوراخ میشد ..
و من؟ فقط داشتم میمردم..یه مرگ تدریجی براي روحم !
من فقط چند وجب ازش فاصله داشتم ولی هیچکاري نمیتونستم بکنم ...
نفساي یک در میونش عصبیم میکرد و بهم هشدار میداد..نفس هایی که با گذشتن ثانیه ها ضعیف و ضعیف تر میشد ..
پلکامو روي هم فشردم..مخم جوش آورده بود و غمی روي قلبم سنگینی میکرد..حس گناه مثل بختک به جون روانم افتاده بود ..
-دو دو دوستت دارم هري !!
قلبم تیر کشید و فقط در جوابش سرمو تکون دادم و با حرکت ل\بام گفتم منم همینطور !!
و بعد اون ثانیه هیچی..
-اسکایلر؟ صداي نفساتو نمیشنوم ..
با یه خنده عصبی بهش یاد آوري کردم..
ولی وقتی جوابی نشنیدم از جام پا شدم و به در فشاري آوردم .
-اسکایلر؟ نفس بکش..زود باش..نفس بکش ..
گوشمو گذاشتم روي در و به صداي ضربانی که به زور شنیده میشد گوش دادم .
-اسکایلر؟ اسکایلر نفس بکش..اسکایلر زود باش ..
فریاد هام تموم کاخ رو برداشته بود..داد میزدم و با مشت و لگد به جونه در افتاده بودم ..
زین: هري بس کن..هري الان خودتو داغون میکنی..
بزار داغون شم..بزار بشکنم..بزار قطعه قطعه شم..جزاي من خیلی بیشتر ازیناست..باید خیلی بیشتر ازینا منو مجازات کنن ..
دنیاي من داشت پوچ میشد..تهی..خالی..
چیزي که انتظارشو داشتم اومد سراغم..یه جنون غیر قابل کنترل..زین به سختی تو بغلش کنترلم میکرد ..
و من فقط اسم معشوقمو فریاد میزدم..در انتظار یک ندا..یک نفس..یک تپش قلب !
ناگهان قفل در چرخید و در باز شد..
یک لحظه سرجام ایستادم و به دختري سفید با موهاي کوتاه شرابی که با شرم و خجالت بهم زل زده بود نگاه کردم..اینقدر ذهنم داغون شده بود که بعدچند ثانیه تازه یادم اومد این آروشاست ..
زین رو بدون هیچ توجهی به عقب هل دادم و مثل جت دستامو دور گردن آروشا حلقه کردم و کوبوندمش به دیوار که فکر کنم استخون هاي کتفش شکست و گچ دیوار ریخت ..
-دختره ي هرزه...بخدا میکشمت ..
یک دستمو از دور گردنش آزاد کردم و روي سینه اش گذاشتم و کمی فشار دادم..آماده بودم تا قلبشو از جا دربیارم و عصبانیتمو روي اون تیکه گوشت خالی کنم..
به سختی نفس میکشید و با چشماي اشک آلود بهم التماس میکرد ..
فشار دستام روي سینه اش بیشتر شد که ناگهان دستی روي شونه ام گذاشته شد ..
-اسکایلر !!!
CZYTASZ
Angel Of The Darkness
Fanfictionزندگی بوسیله تضادهاست که مفهوم پیدا میکند. تاریکی و روشنی...عشق و نفرت...سیاهی و سفیدي...شب و روز...شیطان وفرشته!! و چه به آشوب کشیده میشود زمانی که دو جهان با یکدیگر آمیخته شوند وتضادها در مقابل یکدیگر قرار بگیرند. من فراتر از قوانین قدم گذاشتم و ط...