آب دهنشو قورت داد و بدنشو روي سنگاي سرد قرار داد .روي بدنش خیمه زدم و وزنمو روي دستام نگه داشتم.. پاهاشو بین پاهام قرار دادم و گوشه ي لبشو بوسیدم ..لبمو روي بدنش که هر ثانیه داغ تر و داغ تر میشد میکشیدم و بعده اینکه از ایستگاه گردن و چونه گذشتم رسیدم به سینه هاش ..با یه دستم وزنمو نگه داشتم و با دست دیگم دکمه کتش رو باز کردم و بدون اینکه تماس لبامو قطع کنم تونستم کتشو دربیارم ..دستام همراه با لبام روي شکمش حرکت کرد و میتونستم حس کنم که از همین حالا نفساش به شمارش افتاده ..زانوهاشو به کمک دستام خم کردم و دامن کوتاهش خود به خود بالا رفت ..دستمو بردم زیر دامنش و انگشتام از رون نرمش بالا رفت تا به بند شرتش رسید .اول سعی کردم با کشیدن نوك انگشتام روي شر\تش کمی آمادش کنم..ولی اون از همین حالا آماده بود..پس بلافاصله شرتشو تا زانوهاش کشیدم پایین و با دیدنش هزاران فکر خبیث تر توي ذهنم شروع به چرخیدن کرد .
کمرشو کمی برد بالا تا توي به اتمام رسوندن کارم کمکی کرده باشه و من کامل درش آوردم .
و بعده اینکار ضربان قلبش که وحشیانه به سینه اش میکوبید شروع کرد به پیچیدن توي حلزون گوشم .از خجالت پاهاشو جمع کرد ولی دستمو روي کشاله پاش گذاشتم و پاهاشو دوباره باز کردم و با عملی غافلگیرانه قسمت حساس بدنشو بوسیدم .یکمی تکون خورد و اسممو زیر لبش صدا کرد .دوباره سعی کرد پاهاشو جمع کنه ولی با دستام نگهشون داشتم و گفتم: نیازي به خجالت نیست عشق !نفس داغمو توي قسمت حساسش فوت کردم و همراه با اون نفسش گرفت و موهاي تنش سیخ شد .خندیدم..بدنش خیلی زودتر از اونی که فکر میکردم بهم واکنش نشون داده بود ..
اوه شت..هري...هري..اون چیه؟
بعده اینکه انگشتمو روي پوست داغ و نرمش کشیدم گفت .
حس خوبیه..هان؟
به سختی میتونست حرف بزنه و دائما ل\بشو گاز میگرفت ..
من: خب میخوام از دوتا انگشتم استفاده کنم ..
یه جورایی داشتم ازش اجازه میگرفتم..حرفی نزد و فقط سرمو فشار داد و من شروع کردم .آنجل :
زیپه لباسمو آروم پایین کشیدم و لباسم سر خورد پایین.. بلافاصله خودمو روي تخت انداختم و هفت دور لایه ملافه پیچیدم. خیلی خسته بودم .
هري بهم خیره شد و با قورت دادن آب دهنش سیب گلوش بالا و پایین رفت ..گوشه تخت نشست. دوباره نگاهش رویه تمامه نقاطه بدنم گشت و بلوزشو از گردنش در آورد .دستشو زیره سرش گذاشت و بعده اینکه با نگاهی پرستشم کرد چشماشو بست ..وقتی میخوابید خیلی دوست داشتنی تر بنظر میرسید ..فکر چند ساعت قبل اومد توي ذهنم..حتی فکرشم نمیکردم اولین ارگاسم زندگیمو بالا برج ایفل داشته باشم ..
با فکرش لبخندي روي لبام نشست ..این پسر تمام زندگیه من شده بود و تنها چیزي که برام مهم بود، بودنش بود..اینجا بود تا ازم محافظت کنه..اینجا بود تا دست نیافتنی چیزها رو به پام بریزه..اینجا بود تا تک تک آرزوهام رو بر آورده کنه..اینجا بود تا با عشقش حفره خالی درونم رو پر کنه..
DU LIEST GERADE
Angel Of The Darkness
Fanfictionزندگی بوسیله تضادهاست که مفهوم پیدا میکند. تاریکی و روشنی...عشق و نفرت...سیاهی و سفیدي...شب و روز...شیطان وفرشته!! و چه به آشوب کشیده میشود زمانی که دو جهان با یکدیگر آمیخته شوند وتضادها در مقابل یکدیگر قرار بگیرند. من فراتر از قوانین قدم گذاشتم و ط...