Chapter 99

773 47 0
                                    

با کمی طعنه گفتم: لازمم نیست کاري بکنی..تودیگه واسه همیشه منو داري..اینطور نیست؟
چینی به آبروش انداخت و با جدیت گفت: نه اسکایلر..میدونی چرا تا الان زنده اي؟ چون اهرم فشاره منی..اونا بوسیله تو روي من کنترل پیدا میکنن..اگه بفهمن دیگه بهت اهمیت نمیدم بلافاصله میکشنت..درباره بی رحمی جیمز که بهت گفتم..اگه بخوام فراریت بدم هردومون کشته میشیم
از این جنبه به ماجرا نگاه نکرده بودم به عبارته دیگه یا میمیرم یا واسه همیشه اینجا میمونم.چاره اي جز این دوتا نداشتم ..
-من واقعا افتضاح ترین دوست پسر دنیام..از خودم متنفرم..
چشماي قرمزش داشت تیره میشد و این اصلاخوب نبود..اگه بخاطر سكس نبود حتما تا الان کل کاخ رو با خاك یکسان کرده بود .
-نه تو نیستی...من خودم این سرنوشت رو براي خودم انتخاب کردم.درست وقتیکه عاشقت شدم میدونستم که این رابطه آینده خوبی نداره..ولی قبولش کردمو حاضرم هر زجري بکشم ولی از دستت ندم ..
هري: تو زندگیمو نجات دادي...حسی رو بهم نشون دادي که تا به حال تجربه نکرده بودم..یه زندگی جدید رو بهم معرفی کردي، ولی به جاش من چی کار کردم؟کاري کردم که مجبور شی باقی عمرت رو تو این جهنم بگذرونی
من: نه هري..اینقدر خودتو سرزنش نکن..تو هم داري بخاطره من سختی میکشی..تو بهترین کاري که میتونستی انجام بدي رو برام انجام دادي..
از روي تخت پا شد و مشتشو کوبید به دیوارسنگی و از جام کمی پریدم .
-این حرفات وجدانم رو آروم نمیکنه..این حس گناه داره منو میخوره..قلبم فشرده میشه هر وقت باعث زجرت میشم..و حالا بهت یه زجر ابدي دادم..من من....
از شدت عصبانیت دیگه حرفی به ذهنش نرسید..دست گره خوردشو دوباره کوبوند به دیوار.
-لعنت به من ..
یه مشت دیگه زد به دیوار..
-لعنت به جیمز ..لعنت به خون آشاما ..لعنت به دنیا ..لعنت به عشق ..
و بین هر لعنتی که می فرستاد میتونستم صداي شکستن بنداي انگشتشو بر اثر کوبیده شدن به سنگ دیوار بشنوم..از رو تخت پا شدم و دستامو انداختم دورشکمش و عقب کشیدمش ..
-بس کن هري..بس کن ..
هري با عصبانیت به سمتم برگشت و صورتش خیلی آشفته بود .صورتمو که بخاطر اشکام خیس شده بود به سینش چسبوندم ..
-من خوبم..باشه هري؟؟ عادت میکنم ...
چه حرف مسخره اي زدم..اصلا هم خوب نبودمو عادت هم نخواهم کرد ..میدونست فقط محض دلداري این حرفا رو دارم بهش میزنم..چونشو روي سرم گذاشت و اشکایی که داشتن چهره بی نقصشو خیس میکردن شکنجه ام میداد..
دستامو از دور کمرش انداختم دور گردنش و روي پاشنه پام ایستادم تا بتونم هم قدش بشم..ولی بازم یک سر و گردن کوتاه تر بودم ..
-ششش..بسه..همه چی درست میشه !!
لباشو بوسیدم و شوري اشکاشو توي دهنم حس کردم ..ازش جدا شدم و دستشو کشیدم..
-حالا بیا بخوابیم ..
چشماي قرمزش به سبز تغییر رنگ دادن و سرشو تکون داد ..روي تخت دراز کشیدم..اونم از پشت بغلم کردو بدن برهنمو با ملافه پوشوند ..
-میشه واسم چند تا شمع گیر بیاري؟؟
ازش درخواست کردم که گفت:باشه حتما..همش یادم میره نمیتونی تو تاریکی خوب ببینی ..
حلقه دستاشو دور شکمم تنگ تر کرد..چشمامو بستم و هنوز به یه خواب شیرین توي آغوش شاهزاده چشم سبزم فرو نرفته بودم که صداي تقی بلند شد.
-استایلز؟؟
صداي دختري از پشت در فریاد زد.
-هولی شت..آروشاست !
و با بلند شدنش از روي تخت احساس کردم یهو ته دلم خالی شد .بهش نگاه کردم که چطور هل هلکی لباساشو پوشید ..

Angel Of The DarknessWhere stories live. Discover now