بدون توجه به هري دامنم رو بالا گرفتم و به سمته شاخه گلی که گوشه جاده رها شده بود رفتم..خیلی زیبا بود و براي گرفتنش دستمو دراز کردم که چیز تیزي نوك انگشتم رو سوزوند..لعنتی ..به انگشتم که بخاطره خار روي ساقه گل زخمی شده بود نگاه کردم..آروم قطره هاي خون راهشون رو از داخل زخم پیدا کردن و شروع به چکیدن روي برف سفید کرد و کمی رنگ قاطی این منظره کردن .ناله کوچیکی بخاطره سوزش کردم و همین کافی بود تا هري به سمتم بدوه ..
- چی شد؟؟
من: خارش رفت تو دستم ..
چشماش قرمز شد.نمیدونستم بخاطره خونه یا عصبانیت .
-لعنتی ..
با عصبانیت و خشم زیر لبش گفت ..
من:چیزي نیست..خیلی درد نداشت ..
هري: مشکل یه چیزه دیگه است ..گیج شدم..مشکل چیه؟ قبل اینکه ازش بپرسم لباشو گذاشت روي انگشتم و شروع به مکیدن خون کرد .
من:هري؟؟
با ترس و لرز صداش کردم وقتی پشت هري چندین جنازه با چشماي خونین ایستاده بودنو دیدم ..ا صدایی لرزون اسمشو نجوا کردم ..
سرشو بالا آورد و نگاهمو دنبال کرد..برگشت و با عصبانیت به خون آشامایی که دورمون حلقه زده بودن نگاه کرد و منو به بدن خودش چسبوند .
نگاهی به تک تک خون آشاما کرد..نگاهی که میگفت این دختر فقط مال منه ..سکوت باغ رو تو مشتش گرفته بود و فقط صداي خس خس نفس هاشون به گوشم میرسید ..
-به به..ببینین کی اینجاست..خیلی وقت بود ندیده بودمت رفیق ..
پسري جوون که کت و شلوار طوسی قدیمی تنش بود با لحجه غلیظ بریتانیاي گفت و چند قدم اومد جلو ..موهاي کاملا مشکی که چند لاخشو روي پیشونیش ریخته بود.لباي قرمز و پوست یخی ..
چشماي قرمزش روي زخمم متمرکز شد و از روي هوس با زبونش دندون هاي نیشش رو خیس میکرد .
-ازش فاصله بگیر استف .
چشماشو تنگ کرد و بدنمو بین بازوهاش فشار داد
-درست موقع ناهارم اومدین پیاده روي ..
-حتی فکرشم نکن .
با خشم و تهدید به پسري که دائم زبونشو اطرف دهنش میکشید گفت
استفان: نمیخواي فرشته کوچیکت رو بهمون معرفی کنی؟
ESTÁS LEYENDO
Angel Of The Darkness
Fanficزندگی بوسیله تضادهاست که مفهوم پیدا میکند. تاریکی و روشنی...عشق و نفرت...سیاهی و سفیدي...شب و روز...شیطان وفرشته!! و چه به آشوب کشیده میشود زمانی که دو جهان با یکدیگر آمیخته شوند وتضادها در مقابل یکدیگر قرار بگیرند. من فراتر از قوانین قدم گذاشتم و ط...