..هري خودتو نباز..خودتو جمع و جور کن..آنجل یه روزي ماله تو میشه..یه روزي قلبش فقط ماله خودت میشه.. با یادآوري شعارم به خودم از دریاچه خارج شدم..
آنجل:
چشمامو آروم باز کردم و سرفه دردناکی کردم..دستماله نمداري که رویه پیشونیم مالیده شد کمی پیشونیه داغم رو سرد کرد..به ملافه چنگ زدم و دوتا سرفه دیگه کردم.
-لیام..بیدار شد!!
از اینکه صداي اولینا رو میشندیم احساسه آرامش کردم..
-واقعا؟؟ من میرم به هري خبر بدم!
صداي کوبیده شدن در رو شنیدم..هنوز اجسام جلوي چشمام واضح نشده بود که پسري سراسیمه و آشفته وارده اتاق شد..اولینا دسته داغمو ول کرد و ازم فاصله گرفت..پسره با عجله اومد بالایه سرم..پلکی زدم تا صورتشو واضح ببینم..و وقتی
چهره اش برام معلوم شد..خاطرات گنگ دیشب اومد سراغم..کاري که هري باهام کرد و حرفاي من، اینکه همینکه به ویلا رسیدم از فرط خستگی خوابم برد..حالا که کمی آروم شدم میفهمم بهتر از اون میتونستم جواب حرفاش رو بدم..تمام تلاشمو کردم تا به چشمایه آشفته و نگرانش نگاه نکنم چون اگه تویه دام چشماش بیوفتم دیگه نمیتونم بیام بیرون..سرمو چرخوندم و به پنجره خیره شدم..
هري با ناراحتی گفت :حالت خوبه؟؟
نگاهم به سمته پنجره باقی موند و لبام بسته.. دوباره اون سکوت عذاب آور بینمون حاکم شد و سنگینی نگاهه هري آزارم میداد..خدایا..فقط از اتاق برو بیرون..اولینا نزدیکم اومد و لیوانی رو به لبم نزدیک کرد و با کج کردن لیوان مایعی درون دهنمو پر کرد..
لیوان رو با عصبانیت کنار زدم :این دیگه چیه؟
هري جواب داد :خون منه..اگه نخوریش ممکنه زخمت عفونی شه..
لیوان رو که دوباره اولینا به سمته دهنم هدایتش کرد با دستم کنار زدم..بطوري که کمی از خون رویه ملافه چپه شد..
من :از همون اول خرابکاري اي رو انجام نده که بعد مجبور شی ماست مالیش کنی
اولینا :آنجل...
من :چیه؟
وقتی به هري نگاه کردم تا عکس العلمش رو ببینم دیدم که تو صدم ثانیه غیبش زد..
اولینا :چرا اینجوري میکنی؟؟ مگه چیکار کرده؟
من :چیکار کرده؟؟ نزدیک بود کشته بشم..
اولینا :اینقدر کینه اي نباش..نمیدونی چقدر ازینکه ناخواسته بهت صدمه زده پشیمونه..
ساکت شدم و سرمو به بالشت تکیه دادم..تبم بیشتر شده بود و با قورت دادن آب دهنم گلوم شروع به سوزش میکرد..و شکافه رویه گردنم دردمو چند برابر میکرد..رویه زخمم دست کشیدم با عصبانیت گفتم :پسره ي وحشی....
حرفمو کامل نگفتم که با تعجب با پوسته لطیف و نرمم مواجه شدم..با دوتا دستام گردنمو لمس کردم ولی دستم حتی با یه خراش کوچیک برخورد نکرد..
YOU ARE READING
Angel Of The Darkness
Fanfictionزندگی بوسیله تضادهاست که مفهوم پیدا میکند. تاریکی و روشنی...عشق و نفرت...سیاهی و سفیدي...شب و روز...شیطان وفرشته!! و چه به آشوب کشیده میشود زمانی که دو جهان با یکدیگر آمیخته شوند وتضادها در مقابل یکدیگر قرار بگیرند. من فراتر از قوانین قدم گذاشتم و ط...