و بعده اینکه دونه دونه دکمه هاي لباسشو باز کردم روي شونه ي برهنه اش بوسه اي گذاشتم و چشمامو بستم .
-دلم واست تنگ شده بودم .
آروم گفت: فقط چند ساعت بود .
هري: مثل یک قرن بود !!
میتونستم حس کنم که لبخند زده ..پلکامو روي هم گذاشتم و اجازه دادم تا با رویاي دختر دوست داشتنی که تو آغوشم اسیره به خواب برم..
قتی با باز کردن چشمام با تصویر یک اسکلت مواجه شدم یک لحظه خوف کردم..ولی وقتی صاحب تتو رو شناختم دوباره حس امنیت بهم برگشت ..
بازوش رو بوسیدم و از زیره پتو اومدم بیرون..به بدنم کش و قوسی دادم و به سمت حموم رفتم ..
زیر دوش آب داغ رفتم و قطرات درشت آب خستگی و کوفتگی رو از بدنم بیرون فرستاد.. بعده اینکه همراه با شامپو یاس و بابونه سرمو ماساژ دادم، خودمو شستم و موهاي خیسمو یک طرف شونه ام انداختم ..به آینه قدي توي حموم خیره شدم ..وضع صورت و بدنم خیلی خوشایند نبود ..که جسمی روي شونه ام سنگینی کرد و دو تا دست دوره کمرم، مثله کمربندي سفت شدن..به چهره هري توي آینه خیره شدم..به چشماش که با نگاهی دقیق روي تمام نقاط بدنم لغزید ..
سرشو تو گودي گردنم فرو کرد و درحالی که لباش روي شونه ام بود زمزمه کرد: ببخشید ..
قبل اینکه بخوام چیزي بگم مچشو به دهنش چسبوند و پوست دستشو پاره کرد ..شونه هامو گرفت و منو کامل به سمت خودش برگردوند ..
سردي مچشو روي لبم کشید و بعده اینکه کمی خونشو مزه مزه کردم مچشو لیسیدم ..
لبخندي زد و با لباش خون روي لبمو پاك کرد ..
لباس حوله اي مشکی رو داد دستم و آروم با کف دستش بالاي کمرمو زد ..خندیدم و از حموم خارج شدم تا اون حموم کنه ..لباس حوله اي رو که تا بالاي زانوم بود تنم کردم و از اتاق خارج شدم ..
یه انرژي خاصی داشتم.. و بعید میدونستم چیزي بتونه لبخند روي لبم رو از بین ببره ..
سمت آشپزخونه رفتم و شروع به آماده کردن صبحانه کردم ..چند لیوان پر خون..نون تست..مربا..پنیر و... که صداي تقی بلند شد ..
سرمو بالا آوردم..دیدم زین درحالی که کتش رو دوششه و لاي انگشتاي دست دیگش سیگارشه وارد سوییت شد ..اول متوجهم نبود..ولی وقتی به وسط هال رسید به سمتم برگشت ..
چشماش قرمز و موهاش بهم ریخته بودن ..
- اممم..سلام !
پوزخندي زدم و جوابشو ندادم .
- حالت چطوره؟؟
سیگارشو خاموش کرد و بهم نزدیک شد .
- بهتر ازین نمیشم !!
با کنایه جوابشو دادم که با تعجب پرسید: دیشب کنار هري خوابیدي؟؟
- فکر کنم از جوابی که میخوام بدم خیلی خوشحال نشی ..
لحنش جدي شد: این یعنی آره؟
- واو واو..عصبانی نشو..البته اگه منم یک شبه تموم نقشه هام نقش بر آب میشد داغ میکردم .
- چی؟ نقشه هام نقشه بر آب شده؟؟
سعی کرد خودشو به اون راه بزنه که ادامه دادم: نقش بازي کردن کافیه زین..هممون میدونیم که تو بخاطره انتقام گرفتن سعی داشتی رابطه من و هري رو خراب کنی ..
پوزخندي زد :مسخره است ..
- بس کن زین !
تحکم آمیز گفتم .
به پنجره خیره شد و چند صداي نامفهوم از دهنش خارج شد..انگار نمیدونست چی بگه ..
- باشه باشه..قبول..من سعی داشتم رابطتتون رو خراب کنم..اما نه بخاطره انتقام..بخاطره خودت ..
بلاخره تسلیم شد ..
من: چی؟
قاشق مربا رو گذاشتم سر جاش و تو چشماش زل زدم .چند قدم بهم نزدیکتر شد..بطوري که نفس هاش رو که بوي خون میداد حس میکردم
- چرا اینقدر احمقی اسکایلر؟؟ سه سال گذشته ات رو فقط زجر کشیدي..دلت میخواد بقیه عمرت رو هم عذاب بکشی؟
ازینکه اسمه واقعیم رو به زبون آورد جا خوردم و داد زدم: زین محض رضاي خدا تمومش کن..هري قشنگ ترین حس دنیا رو بهم هدیه کرد..اون منو نجات داد..از تاریکی نجاتم داد.
خندید: هري خوده تاریکیه ..
داشتم از کوره در میرفتم..واقعا این رفتاره زین رو درك نمیکردم ..
- فقط بلدي بگی ازش دوري کن..از هري فاصله بگیر..ازش جدا شو ولی نه دلیلی داري نه مدرکی ..
زین چند قدم اومد نزدیکم و بخاطر بوي گند خون و الکل دل پیچه گرفتم .
زین: اسکایلر بیچاره..که روحش از هیچی خبر نداره..اینکه بهت دروغ گفته و از اعتمادت سوء استفاده کرده دلایل قانع کننده اي نیست؟؟
واقعا گیج شده بودم ..
- واضح حرف بزن زین..متوجه نمیشم ..
زین نگاهشو اطراف چرخوند و گفت: چرا از خودش نمیپرسی؟؟
هري درحالی که با حوله در حال خشک کردن موهاش بود وارده پذیرایی شد..ولی تا چشمش به زین افتاد حالت چهره ش عوض شد .
- زین..بهت 5 ثانیه فرصت میدم تا از جلوي چشمام گم شی وگرنه به خدا قسم خرخرتو پاره میکنم ..
طعنه اي به حرفاي بی مفهوم زین که تو ذهنم می پیچید زدم و گفتم: هري آروم باش ..
زین با لحنی کاملا جدي و صریحانه گفت: هري اون باید بدونه ..
YOU ARE READING
Angel Of The Darkness
Fanfictionزندگی بوسیله تضادهاست که مفهوم پیدا میکند. تاریکی و روشنی...عشق و نفرت...سیاهی و سفیدي...شب و روز...شیطان وفرشته!! و چه به آشوب کشیده میشود زمانی که دو جهان با یکدیگر آمیخته شوند وتضادها در مقابل یکدیگر قرار بگیرند. من فراتر از قوانین قدم گذاشتم و ط...