انجل:
رویه تخت دراز کشیدم و پاهام رو که ورم کرده بود مالش دادم..اولینا رفت حموم ..ولی من تو فکر بودم..خیلی بهش اعتماد کرده بودم..اینقدر اعتماد داشتم که اجازه دادم از گردنم خون بخوره..ولی اون چه جوابی داد؟ اگه لیام سر نمیرسید حتما تا الان جنازه ام تهی از خون گوشه ي بار بود..
سعی کردم با تکون دادن سرم فکره هري رو از ذهنم بیرون کنم که باده شدیدي به صورتم وزید..با نگاه کردن به پنجره که باز شده بود آدرنالین خونم رفت بالا..پنجره ها که بخاطره باد بهم میخوردن باعث شدن بدنم به لرزش بیوفته و از ترس نفسمو حبس کردم..آنجل، قوي باش ..!لرزون لروزن دستمو به سمته دستگیره پنجره دراز کردم ولی دستم به پنجره نرسیده بود که دوتا دسته بزرگ رویه صورتم رو پوشوند.
--------------------------------
اولینا:
صدایه باز شدنه چیزي مثله پنجره منو به شک انداخت و چرخیده شدنه دستگیره حموم شکمو بیشتر کرد..حوله حموم رو که تا زیره زانوهام میومد دوره خودم پیچیدم و تیغ حموم رو تو دستام گرفتم و نگام رو در ثابت موند..
با شتاب در از جا کنده شد و اینقدر سریع اتفاق افتاد که وقتی خواستم ببینم باید چیکار کنم تو بغله لیام بودم که منو به سمته پذیرایی میکشوند..
منو رو تخت دونفره اي با ملافه هاي سفید انداخت..آنجل با دست و پایه بسته مثل کرمی روي تخت میخزید.
لیام :اگه دختره خوبی باشی قول میدم نبندمت..
به آنجل اشاره کرد..
سرمو تکون دادم و خودم گوشه تخت جمع کردم .ترس از مرگ تمامه وجودمو پر کرد و لرزشی رو به ستونه فقراتم فرستاد.
هري داد زد :میشه اینقدر وول نزنی؟
شمرده و کلمه کلمه گفت :با.. اون دستمالی..که دور دهنته..نمیتونی..حرف بزنی...نمیتونی..
سعی داشت حالیش کنه از داد کشیدن دست برداره..ولی همچنان کلمه اي مبهم رو میگفت.
لیام :چرا فرار کردین؟ مگه قرارمون این نبود تا موقعی که به شهر برسین همراهیتون کنیم؟؟
با عصبانیت داد زدم :قرارمون؟؟ قرارمون عوضی؟؟ شمایین که زیره قولاتون زدین..
لیام با دستپاچگی گفت :منظورت چیه؟
من :خودتو به اون راه نزن..تظاهر به دوستی کردین ولی هدف اصلیتون جمع آوري اطلاعات و بعد کشتن ما بود!
لیام :خب.......
هري :کشتی خودتو..
درحالی که داشت دستماله دوره دهنه آنجل رو باز میکرد گفت
آنجل بعد از باز شدنه دستمال بدونه معطلی فریاد زد :فکر کردین ما احمقیم؟؟ چطور وقتی داشتین ما رو به اون متروکه میبردین چند ساعت طول کشید و الان یه شبانه روزه که در راهه برگشتیم؟؟
از اونی که فکر میکردم زرنگ تري!
هري با مرموزیت خاصی لبخند زد.
آنجل :د ارین ما رو میچرخونین تا تو فرصت مناسب از شرمون خلاص شین..انتظار که ندارین همینجوري بشینیم و نگاه کنیم؟
لیام :هی هی هی..تند نرو..ما هیچوقت نخواستم شما رو بکشیم
آنجل :آها..نمیدونم چرا یهو یاده یه خون آشامه نا متعارف افتادم که نزدیک بود خونمو تا قطره آخر سر بکشه
-آره..بدجوري آشنا میزنه..!!البته تقصیره اون خون آشام نامعتارف نبود..خون دختره زیادي خوشمزه بود..
زبونش رو رویه دندون هاي تیز نیشش کشید..
آنجل :آها حالا تقصیره من بود؟
لیام :هري رو ببخش ..فقط نتونست خودشو کنترل کنه وگرنه مطمن باش قصده کشتنت رو نداشت..
خب لیام حداقل اون یه ذره ادبی رو که هري بهره اي ازش نبرده بود رو داشت.
من :پس همه ي اون مکالمه سریتون خطایه دید بود؟
هري نفسه عمیقی کشید :آره..اولش بهتون دروغ گفتیم که میخوایم همراهیتون کنیم..فقط میخواستیم حواسمون بهتون باشه تا کاره اشتباهی نکنین و اطلاعات جمع کنیم..ولی امشب لویی بهمون زنگ زد تا بکشیمتون..و متاسفانه یا خوشبختانه یک ساعت بعد لیام گفت که کشتتون درحالی که شما سرحال و قبراق بودین لیام ادامه داد :لویی داره میاد دنباله جنازه ها و وقتی بفهمه آدرس الکی بهش دادم صد در صد کار هممون ساخته است..
من :خب چرا ما رو نکشتین و بهش دروغ گفتین..
لیام :من دلایل خودمو دارم و لازم نمیبینم واست توضیح بدم..
خیلی مشکوك میزد!
آنجل پوزخندي زد :مسخره است..
هري :پس چرا نکشتمت؟ البته کاش اینکارو میکردم..زنده ات خیلی رو مخه!
آنجل :چه میدونم..لابد میخواي بیشتر اطلاعات جمع کنی خیره سرت بعد منو بکشی!
من :خیلیه خب..بر فرض شما راست میگین..کمکمون کردین و خیلی ممنون..حالا میتونین برین
لیام :اوا چرا نمیفهمی؟ باید فرار کنیم..لویی بعده اینکه بفهمه بهش دروغ گفتیم تا پیدامون نکنه دست بردار نیست ..فکر کردین دوتا دختر تنها در برابره حداقل یه خون آشام میتونه دووم بیاره؟ نه..
هري ادامه داد :اگه ما کمکتون نکنیم صد در صد گیر میوفتین
آنجل :و چرا میخواین کمکمون کنین؟
هري :چون پایه ما هم تو این قضیه گیره!
YOU ARE READING
Angel Of The Darkness
Fanfictionزندگی بوسیله تضادهاست که مفهوم پیدا میکند. تاریکی و روشنی...عشق و نفرت...سیاهی و سفیدي...شب و روز...شیطان وفرشته!! و چه به آشوب کشیده میشود زمانی که دو جهان با یکدیگر آمیخته شوند وتضادها در مقابل یکدیگر قرار بگیرند. من فراتر از قوانین قدم گذاشتم و ط...