هري با کف دستش شروع به مالش دادن بازوهام کرد و البته در متوقف کردن لرزش بدنم موثر واقع شد .
من: او اون چ چی بود؟؟
هري صورته خیسم رو به سینه اش بیشتر فشرد و گفت: بهشون میگیم گمشده ..
سرمو بالا آوردم و بدون اینکه چیزي بگم نگاهی کنجکاوانه بهش انداختم
سرمو به سینه اش فشرد و گفت: چند سالی هست خون آشاما به مشکل برخوردن..دیگه با وجود امکانات زیاد نمیتونیم مثل قبل انسان ها رو شکار کنیم.مخصوصا که انسان ها دارن به وجودمون شک میکنن..روزا فقط کسایی که حلقه روشنایی دارن میتونن برن شکار که تعدادشون زیاد نیست ولی شبا..فقط عده اي که جیمز انتخاب میکنه میتونن برن به شهر..چون اگه همه ي خون آشاما یهو به شهر برن، شهر در خون غرق میشه ..
ما خیلی با کمبود خون مواجه ایم..مخصوصا خون آشاماي تازه وارد! چون اولویت شکار با خون آشاماي قدیمی تره..همین خون آشاماي تازه واردن که شبا جلو در اتاقت صف میکشن..ولی درباره گمشده ها..خون آشامایی هستن که تازه تبدیل
شدن و خون لازم براي تکامل خون آشامیشون رو مصرف نکردن .پس خیلی ضعیفن و هیچ شانسی براي بدست آوردن خون ندارن..اونقدر نیاز به خون بهشون فشار میاره که شروع به مکیدن خون خودشون میکنن ..چشمام گرد شد و سرمو از روي سینه اش برداشتم .
-اعضاي بدن خودشون رو درمیارن و میخورن..اونقدر خون خودشون رو میمکن که ازشون فقط یه مشت پوست و استخون باقی میمونه..اون خرگوشهایی هم که در طول روز میخورن اونقدر بهشون انرژي میده که فقط خودشون رو سر پا نگه دارن ...
قلبم ریخت پایین..خیلی وحشتناك بود ..
هری: براي همین نباید بري بیرون. بعد این اونا فقط تبدیل میشن به موجوداتی که می درن..میکشن و میخورن..بدون رحم یا انسانیتی..اونا از جیمز و خون آشاماي قدیمی میترسن و داخل کاخ نمیشن..ولی اطراف کاخ پر از اوناست ..
من: چرا همشون اینجا جمع شدن؟
هری:بخاطره تو !
هري آروم گفت..با چشمایی گرد بهش نگاه کردم و لبام از هم جدا شد وقتی بدنم پره وحشت شد .
هری: نگران نباش اسکایلر..تا وقتی با منی جات امنه..من با زندگیم از تو مراقبت میکنم..نمیزارم هیچ آسیبی به تو برسه ..
خب این بهم یکمی آرامش و احساس امنیت داد ولی هنوز تصویري که چند دقیقه پیش روبروم بود جلوي چشمام بود .
من:پس هیچوقت نمیتونم برم بیرون؟
دستمو بین دستاي بزرگش فشار داد .
هری:البته که میتونی..بعد طلوع خورشید این موجودات بیرون نمیان..قول میدم امروز صبح ببرمت بیرون باشه؟؟
سکوت کردم و بغضی که گلوم رو میسوزند رو قورت دادم .
هری:باشه؟؟
دوباره تکرار کرد و من با حرکت سرم جوابشو داد .
هری:خوبه..حالا بیا بخوابیم .
دستشو روي کمرم گذاشت تا به سمت اتاق منو راهنمایی کنه..چون از دیدن اطرافم محروم بودم .
جلوي در رسیدیم که دستشو جلوم دراز کرد .
کلیدا رو میخواست و منم با شرمندگی کلیدا رو گذاشتم کف دستش. در رو باز کرد و منو به داخل هدایت کرد .
هری:فردا میبینمت عشق..! شب خوش ..
و قبل ازینکه برگردم و براي بیشتر موندن ازش التماس کنم اون ناپدید شده بود .
صبح دوباره با بوسه هاي مکرري بیدار شدم..لباش از روي نافم سفرو شروع کرده بودن و بعد از گذشتن از شکمم که براي برهنه کردنش لباسمو بالا زده بود، به چاك سینه ام رسیده بود و الان لباش روي گردنم جا خوش کرده بود ..
آه کوچیکی کردم و با ناله چشمامو باز کردم ..
لباش بدون اینکه از بدنم جدا شه از روي گردنم به روي چونه ام و بعد لبام حرکت کردم ..
از روي لذت لبخندي زدم..کی ازینکه صبح با بوسه هاي عاشقانه بیدار شه لذت نمبیره؟؟
YOU ARE READING
Angel Of The Darkness
Fanfictionزندگی بوسیله تضادهاست که مفهوم پیدا میکند. تاریکی و روشنی...عشق و نفرت...سیاهی و سفیدي...شب و روز...شیطان وفرشته!! و چه به آشوب کشیده میشود زمانی که دو جهان با یکدیگر آمیخته شوند وتضادها در مقابل یکدیگر قرار بگیرند. من فراتر از قوانین قدم گذاشتم و ط...