این سکوت تلخ باعث شد از جایی که خونه صداش میکردن بترسم ..هري آماده بود تا صداش رو دوباره روي لویی بلند کنه که لویی مانعش شد :اگه میخواي عشقتو نجات بدي بیا خونه..فقط عجله کن که جیمز زیاد صبور نیست ..
هري دوباره سکوت کرد و با حرص نفسشو بیرون داد..و باعث شد از شخصی به اسم جیمز هم بترسم ..لویی بدون اینکه منتظر جواب هري بمونه گوشی رو قطع کرد و نفس عمیقی کشید ..
-تو چی داري که هري رو اینطوري دلباخته خودت کردي؟؟
در همون حال پاشو روي گاز بیشتر فشار داد و سرعتمون افزایش یافت ..اینقدر گریه کرده بودم که چشمام میسوخت و باد کرده بود..ولی این غده هاي اشکی چیزي رو به اسم خستگی نمیشناختن و بازم بعد از شنیدن صداش شروع به کار کرده بودن ..پیشونیمو به شیشه چسبوندم و به منظره تاریک چشم دوختم..اون دختر بچه اي که همیشه از تاریکی وحشت داشت حالا توي تاریکی محض حبس شده ..زمان از دستم در رفته بود ولی میدونم چندین ساعت گذشت که ماشین نگه داشت و همراه با اون قلبم ریخت پایین ..بلاخره رسیدم به آخر خط ..با باز شدن در ماشین کمی هواي تازه وارده ریه هام شد..بازوم رو به سفتی فشار داد و منو از ماشین بیرون کرد..حداقل
کاش ادب داشت!
..نور ماه که از گوشه آسمون میتابید این فرصت رو بهم میداد تا بلاخره چیزي جز تاریکی رو ببینم و با نا باوري به قصر سنگی روبروم خیره شدم ..نمیتونم توصیف کنم چقدر بزرگ و عظیم بود و از زاویه اي که من نگاه میکردم نوك قلعه هاش نصف ماه رو پوشونده
بود..و با اینکه سرمو کامل به سمت چپ و راست برگردوندم ولی پایان عرضشو پیدا نکردم ...
دستش که منو مجبور به حرکت میکرد باعث شد که از ناباوري بیرون بیام و قدمی بردارم ..
شروع کردیم به قصر نزدیک شدن..قصري سیاه که میتونستم از همین فاصله صداي جیغ و ضجه رو از داخلش بشنوم..صداي قهقه شیاطین..و بوي گند جنازه ها ..
با هر قدم نزدیکتر شدن بهش ضربان قلبم سریع تر میشد و پاهام از راه رفتن اجتناب میکردن..بعد از گذشتن از دروازه اي آهنی وارده باغی شدیم..باغی که سرتاسرش رو درختاي پیر و بلند گرفته بودن..نتونستم خیلی باغ رو بر انداز کنم چون لویی بغلم کرد و در عرض یک ثانیه جلوي در کاخ بودیم ..دري قدیمی با دستگیره هاي طلایی که شبیه شیر بودن ..از چیزي که پشت این در انتظارم رو میکشید وحشت داشتم..دستاي لویی دور دستگیره ها حلقه شد و با چرخوندنشون
دروازده باز شد و بوي خون و جنازه هاي گندیده مشاممو پر کرد ..نمیخواستم وارد چنین جهنمی بشم ولی لویی منو به داخل کاخ هل داد..پاهامو به سختی روي زمین مرمري کشیدم و چشمامو تیز کردم تا ببینم دقیقا با چه چیزي روبرو ام ..
ولی بازم هیچی..تاریکی بود که احاطه ام کرده بود..داخل کاخ تاریک تاریک بود و فقط الماس هاي قرمزي میدرخشیدند ..از همین حالا پس رفتم و نیم قدم برگشتم عقب که لویی دستاي سردشو دور بدنم حلقه کرد و منو به مرکز کاخ هدایت
کرد ..از ترس میلرزیدم و الان بود که قلبم قفسه سینه ام رو بشکافه..الماس هاي قرمزي که بهم چشمک میزدن باعث میشد ربع تمام بدنمو فرا بگیره و بغضی توي گلوم چنبره بسته بود .
YOU ARE READING
Angel Of The Darkness
Fanfictionزندگی بوسیله تضادهاست که مفهوم پیدا میکند. تاریکی و روشنی...عشق و نفرت...سیاهی و سفیدي...شب و روز...شیطان وفرشته!! و چه به آشوب کشیده میشود زمانی که دو جهان با یکدیگر آمیخته شوند وتضادها در مقابل یکدیگر قرار بگیرند. من فراتر از قوانین قدم گذاشتم و ط...