با عجله از ماشین دور شدم و دسته اولینا رو گرفتم تا فرار کنیم ولی صدایه بمی از پشت داد زد :هی آروم..کاریت ندارم..صبر کن..
تا اینکه سردي دستاش رو دوباره رویه کمرم احساس کردم و با عصبانیت داد زدم :به من دست نزن..
دستاش رو عقب کشید و گفت :باشه..آروم..نمیخوام بهت آسیبی برسونم!!
-پاشو اولینا..باید بریم..
درحالی که دسته اولینا رو میکشیدم گفتم
هري :نمیخوام اذیتت کنم..برعکس میخوام بهت کمک کنم!
من :چرا؟؟
هري :چون لویی بهمون گفته که باید شما رو بکشیم و بنظرم کشتن یه دختره هیجده ساله خیلی غیر انسانیه من :معلومه که غیر انسانیه..صد در صد خون آشامیه!
هري خندید :منظورم اینه که..دلم براتون سوخت
از خندش لجم گرفت و داد زدم:از کی تاحالا کسایی که خرخره آدما رو پاره میکنن دلسوز شدن؟؟
هري :از همین حالا؟؟؟
اون یکی پسره که بر اساس گفته هاي اولینا اسمش لیام بود از ماشین پیاده شد و به کاپوت ماشین تیکه داد
هري راست میگه !فقط قصده کمک داریم!
باور کردن حرفاي بی سر و ته شون برام سخت بود.
من :باور نمیکنم..
هري :خیلیه خب بزار برات توضیح بدم..من تورو فراري دادم و متاسفانه یا خوشبختانه شریکتون به حساب میام..من به گروه خیانت کردم و صد در صد مجازات میشم
من :اونا از کجا فهمیدن بهشون دروغ گفتی؟؟
هري سرشو خاروند و گفت :تو همه ي سالن ها دوربین دارن!
من :خب میخواستی کمک نکنی..
هري:بهت بدهکار بودم..تو چرا برگشتی و کمکم کردي؟؟
من ساکت شدم و گفتم :حتی اگرم راست بگین..به کمکتون نیازي ندارم!!
لیام گفت :چرا داري !!دوتا دختر تنها..زخمی..خسته..وسط نا کجا آباد..اونم این وقته شب!
و با دوتا دستاش به اطراف اشاره کرد.
اولینا :کسی از تو نظر خواست؟؟ بیا بریم آنجل..
کمی فکر کردم..راست میگفتن..عمرا از وسطه این بیابون دره ماشینه دیگه اي رد بشه و اولینا هم خونه زیادي از دست داده بود و ممکن بود زخمش عفونی بشه
هري :احمقین اگه همین حالا سواره ون نشین..
من :چرا باید بهت اعتماد کنم؟؟
اعتماد کردن به دوتا خون آشام اشتباهه محضه!
هري :چاره ي دیگه اي نداري !و در ضمن اگه من میخواستم بکشمت موقع اي که فرصتش رو داشتم اینکارو میکردم.
راست میگفت..اگه قصدش کشتن یا دستگیر کردنه من بود نمیزاشت فرار کنم..ولی بازم باورش برام سخت بود..
رومو برگردوندم و با حالته دو به سمته اولینا رفتم که ناگهان دوتا دسته بزرگ و سرد دوره بازوهام پیچیده شد..
من :آي..ولم کن..کمممممک..
هري :الکی جیغ نزن..کسی صدات رو نمیشنوه..
منو کولش کرد و ادامه داد :حالا که با پایه خودت سوار نمیشی باید به زور سوارت کنم..
من :بزارم زمین لعنتی..
با مشتام به پشتش کوبوندم ولی بدنش انگار از سنگ بود..منو پشته ون چوپوند و بعدم اولینا با کمکه لیام سواره ون شد..
هري پاشو گذاشت رو پدال و با سرعت 200 شروع به رانندگی توي جاده کرد.
موهاشو از صندلی عقب کشیدم و شروع کردم به داد و بیداد کردن.
عوضی..ماشینو نگه دار..همین حالا...
فره موهاشو با انگشتام کشیدم و گفتم :نگهش دار!!!
ترمزي ناگهانی گرفت و باعث شد با سر برم تویه صندلی جلو..
وقتی چشمامو باز کردم با دوتا چشمه قرمزه عصبانی روبرو شدم و آبروهاي خمیده..عضلاته دستش راه نفس کشیدن رو برام بسته بود و با صدایی که از خشم دورگه شده بود گفت :یه باره دیگه جیغ بزنی پشیمون میشی..
و فشاره انگشتاش رو رویه گردنم بیشتر کرد..تا اینکه سرمو به نشونه مثبت تکون دادم..
عقب ماشین خودمو ولو کردم و نفسمو که از ترس حبس کرده بودم یهو رها کردم..
اینکارش باعث شد تا ازش بیشتر از همیشه متنفر شم..اون قوي بود و قدرت من دربرابرش چیزي نبود..پس از ترس و استرس دستاي اولینا رو فشار دادم و هیچی نگفتم..میترسیدم که اگه کاره خطایی ازم سر بزنه سرمو از دست بدم..با اینکه
حس نفرت، خشم و ترس آرامش رو ازم گرفته بود ولی تکون هاي ماشین عین یه گهواره چشمامو سنگین کرد و آروم آروم رو شونه ي اولینا خوابم برد..
چشمامو آروم باز کردم و نوره خورشید که تازه طلوع کرده بود زد تو چشمم..چند_____ 5923 . بار پلک زدم تا مردمک چشمم به نور عادت کنه..
بویه خون خشک شده رویه لباسم داشت حالمو بد میکرد ..ماشین گوشه جاده پارك شده بود و از تو شیشه جلو میتونستم اولینا رو که رو کاپوت ماشین نشسته و لیام مشغول بستن زخمشه رو ببینم..
به هري که تو آینه ماشین داشت منو میپایید نگاه کردم.وقتی فهمید بیدار شدم نگاهشو سمته دیگه اي برگردوند و گفت: بیدار شدي؟؟
YOU ARE READING
Angel Of The Darkness
Fanfictionزندگی بوسیله تضادهاست که مفهوم پیدا میکند. تاریکی و روشنی...عشق و نفرت...سیاهی و سفیدي...شب و روز...شیطان وفرشته!! و چه به آشوب کشیده میشود زمانی که دو جهان با یکدیگر آمیخته شوند وتضادها در مقابل یکدیگر قرار بگیرند. من فراتر از قوانین قدم گذاشتم و ط...