Chapter 106

710 48 0
                                    

من:گرگینه ها وجود دارن؟؟

هری:چی شد یهویی این سوالو پرسیدي؟؟

حالا چشماشو کاملا باز بودن

من: آخه شبا زوزه هاي گرگ ها دیوونم میکنه ...

من:اوهوم ..

بدونه اینکه به خودش زحمت حرف زدن بده جواب سوالمو داد و چشماشو بست .

خندیدم: پري دریایی چی؟ جن و پري هم وجود دارن؟

همونطور که چشماش بسته بود: نه..اونا دیگه ساخته ي ذهن انسان هان..البته پري وجود داره .

من: واقعا؟

دستمو ستون سرم کردم .

لبخندي زد و گفت: نمیتونم انکارش کنم وقتی یکیشون همین الان تو بغلم دراز کشیده .

خندیدم و بوسه نرمی روي لباش کاشتم..اونم خندید و با همون لبخند چشماي نیمه بازشو کامل بست .

فکر کردم این سوالا شروع مکالمه اي میشه ولی نه..هري اصرار داشت براي خواب بیشتر..و از اونجایی که منم شب رو نخوابیده بودم تسلیم شدم و چشمامو بستم ..

فقط میدونم وقتی دوباره بیدار شدم تا رباینده قلبمو بیدار، ملاقات کنم فقط با یه ظرف میوه و توت هاي جنگلی مواجه شدم..رفته بود ..

خب مسلما تمام هري حق من نبود و من نمیتونستم تو این شرایط 24 ساعته کنار خودم داشته باشمش .

شروع به خوردن صبحانه ام کردم و گذروندن یه صبح حوصله سر بر دیگه .

دونه دونه ثانیه ها رو میشمردم و با فکر اینکه میلیارد ها میلیارد ثانیه دیگه قراره تو این زندون بگذرونم خودمو آزار میدادم .

چیزي دلم براي دیدنش بی تاب شده بود رفتن به طبیعت بود..دیدن یک درخت واقعی..خورشید..آدمایی مثل خودم..آسمون و ...

و با خیال پردازي روزي که دوباره بتونم به یه زندگی عادي برگردم روزمو شب کردم ..

و درست وقتی که هلال ماه وسط آسمون خود نمایی میکرد با صداي چرخیدن قفل از جا پریدم و بدون توجه به کسی که پشت دره تو بغلش پریدم..اونم بغلم کرد و تو هوا چرخوندم ..

و وقتی با مالش موها و صورتش چشماشو سنگین کردم و مجبورش کردم بخوابه تونستم نقشه مو عملی کنم..کلیدو از تو گردنش لختش در آوردم و با نوك پنجه هام به سمت در رفتم ..

میدونستم خارج نشدن از این اتاق یه قانون ابدي واسه منه ولی مجبورم بعضی اوقات از زیرش طفره برم ...

فهمیدن اینکه جیمز به همه هشدار داده اگه بهم آسیبی برسونن کارشون ساخته است منو از کارم مطمن تر کرد و احساس امنیتی نسبی پیدا کردم وقتی کلید رو توي قفل قرار دادم..شاید گشت زدن تو کاخ یا حتی باغ حالمو بهتر کنه..ازینکه چند روزیه هوایه گرفته ي اون اتاق رو وارد ریه هام میکنم حالم داره بهم میخوره ..

بی صدا کلید رو تو قفل چرخوندم و نگاهی به هري که برهنه روي شکمش خوابیده انداختم .

توي دلم ازش معذرت خواهی کردم و امیدوارم متوجه اینکه یواشکی از اتاق اومدم بیرون نشه .

آروم توي سالن شروع به راه رفتن کردم..خدا رو شکر کسی صداي پاهام رو که روي زمین چوبی کشیده میشد و صداي قرچ قرچی میداد رو نشنید و با وجود تاریکی پله ها رو هم گذروندم ..

چشماشو تویه هال بزرگ تیز کردم تا مطمن شم هیچ خون آشامی نیست و وقتی با هیچ چشم قرمزي مواجه نشدم آروم به سمت دروازه اصلی نزدیک شدم .

این خیلی عجیب نیست چون اکثر خون آشاما شبا در حال شکارن .

با گذاشتن انگشتام رو دستگیره در فکر اینکه بزنم و فرار کنم از ذهنم گذشت.. اونقدر دور برم که کسی نتونه پیدام کنه..مثلا قطب شمال..اونجا مطمنا زندگیم بهتر ازین جهنم خواهد بود .

در رو به صورت نیمه باز کردم و باد سرد به صورتم سیلی زد که البته واسه من لذت بخش بود.هنوز در رو به صورت کامل باز نکرده بودم که دستی رو شونه ام گذاشته شد و باعث شد دو متر بپرم هوا ..

. دسته دستمو از روي دستگیره کنار کشید و تو هوا گرفت:داري کجا میري؟

خیالم راحت شد وقتی دیدم اون هریه..اخه الان چه وقت بیدار شدن بود؟؟

Angel Of The DarknessWhere stories live. Discover now