Chapter 58

942 70 1
                                    


از خوشحالی جیغ کر کننده اي کشید و خودشو از لبه طبقه اول برجه ایفل آویزون کرد و با چشمایه تیله ایش به چراغایه
چشمک زنی که برجه ایفل رو تزئین کرده بودن زل زد ..
از پشت دخترکی که با هیجان اطراف برج رو سرك میکشید بغل کردم و سرمو جاي قوسی گردنش گذاشتم تا از جنب و جوشش بکاهم .
من: هی آروم دختر..ارتفاع رو دوست داري؟
آنجل: این چه سوالیه که میپرسی؟؟
ل\بمو گاز گرفتم، تونست فکرمو بخونه پس خودکار کولم شد..یه دستمو گذاشتم زیر زانوش و دست دیگه ام رو به میله ي برج آویختم و با حداکثر سرعتی که داشتم شروع کردم به بالا رفتن از برج ..
سرعتی که در عرض چند دقیقه نوك برج ایفل بودیم ..
-حداقل مرد عنکبوتی اینقدر زود خسته نمیشد ..
ولی نتونستم بلند شدم و از خستگی روي سکو ولو شدم ..
رفت لبه سکو و هواي سرد پاریس رو با لذت مکید
کدوم دختري با دوست پسرش اومده بالاترین قسمته برج ایفل؟
از اینکه براي اولین بار منو دوست پسرش صدا کرد ذوق کردم و یه چیزي ته دلم رو قلقلک داد .
لبخند زد و بهم خیره شد ..
دیوونه این لبخنداش بودم ..
موهاشو پشته گوشش دادم: خب راستش زین اینکارو قبلا کرده .
لبخندش بخاطره ضدحالی که بهش زده بودم محو شد ..
ولی این یکی کار رو که نکردن !
امیدوار بودم با تر کردن لبام منظورمو بفهمه..و خب فهمید و از تسلیم کردن بدنش در مقابل بوسه هاي متوالی ام سرباز نزد ..
میدونستم که روي گردنش حساسه..پس حمله انتحاري رو آغاز کردم و اینقدر گردن برهنه اش رو بوسیدم تا از خنده روي زمین نشست و التماس کنان گفت :هري بس کن..خواهش میکنم ...
آبروهامو انداختم بالا که یعنی نه و مقصده بعدي رو براي خودم مشخص کردم..روش نیم خیز شدم و هنوز لبام روي لباش جا خوش نکرده بود که گفت :مگه زین دوست دختر داشت؟؟
در مقابل سوال کنجکاوانه اش جواب دادم: قرار شد درباره زین سوال نپرسی !
آنجل: خب میخوام بدونم..چرا هیچکی درباره زین بهم نمیگه؟؟
لبامو گذاشتم گوشه لبش و زمزمه کردم: الان فقط تو من مهمیم..نه کسه دیگه اي ..
دستمو به زیپه پشته لباسش آویختم و با یه حرکت نیمه کشیدمش پایین
-هري...خیلی سرده !!
همین حرفش کافی بود تا دستمو که جسورانه راهشو به داخله لباسه آنجل باز کرده بود و پشتشو مالش میداد مهار کنم ..
ولی ناگهان یه فکر خبیث افتاد تو ذهنم..دستمو روي لب پایینیم کشیدم و مردمک چشممو توي حدقه حرکت دادم .
هرولد ادوارد استایلز..باز چه فکري تو کلته؟
زبمونمو بین دندونام گذاشتم و گفتم: میخواي یه کاري کنم گرم شی؟
من: چیکار؟
با اینکه خودش بهتر میدونست ولی بازم پرسید .
لبشو آروم بوسیدم و گفتم : فقط بسپرش به من عشق !
یکمی تردید داشت و شایدم گیج شده بود .
اگه نمیخواي .....
آنجل دستشو برد بالا: نه نه..فقط..این دفعه اولمه !
من: یعنی حتی خودتم..میدونی..با خودت ..
سعی کردم منظورمو بدون استفاده از اصطلاح هاي مستقیم برسونم .
آنجل: من تو این سه سال اینقدر درگیر بودم که حتی به مسائل جنسی فکرم نکردم ..
دستشو فشار دادم
پس بزار حسیو بهت بدم که تاحالا هیچوقت نداشتی..حسی که فقط من میتونم بهت بدمش..حسی که تک تک سلولاي بدنتو دیوونه میکنه ..
لبامو بوسیله انگشت اشاره اش بست و حرفمو قطع کرد..سرشو با کمی تردید تکون داد ..
انگشتشو بوسیدم و گفتم: مطمنی؟
میخواستم جواب قاطعانه ش رو بشنوم .
آره !
ل\بخندي نیمه کاره زدم و از بین دندونام گفتم: عزیزم..میتونی دراز بکشی؟

Angel Of The DarknessWhere stories live. Discover now