به سمت آسمون خراش ها و برج ایفل قدم برداشتم...روي سکو کناره ي لبه ها ایستادم و سعی کردم به وسیله باد خنک کمی خودمو سرد کنم ..به همین راحتی تسلیم شدي آنجل؟ این یه عشق ممنوعه ست..تو نمیتونی عاشقش باشی..تو نباید عاشقش باشی ..
-آنجل؟
با شنیدن صداش نفسم گرفت و دستمو روي گلوم گذاشتم و سعی کردم بغضمو خفه کنم ..
هري: حالت خوبه؟؟
با تردید به سمتش برگشتم و با دیدن چهره ي نگرانش دیگه نتونستم کنترلش کنم و رو زانوهام افتادم و هق هقم بلند شد..گریه میکردم..به بدبختیم..اینکه خودمو باختم..اینکه اجازه دادم این حس لعنتی آروم آروم توي قلبم جا بگیره
طولی نکشید تا هري اشکامو پاك کرد و سرمو به سینه اش فشار داد .
هري:ششش..بس کن..عیبی نداره ..
من: چرا داره..من نمیخوامش هري..من این حسو نمیخوام..نه..نه من از تو خوشم میاد..نه از هیچ پسر دیگه اي و نه از هیچ چیز دیگه اي ..
هري: چرا اینقدر سخت میگیري...چرا دور قلبت یه حصار کشیدي و عشقتو سرکوب میکنی؟
من: فقط داغونم میکنه..این آینده خوبی نداره..من عاشقت نیستم...نه...من عاشقه یه هیولا نمیشم ..
هري: چرا خودتو گول میزنی..نابود کن این دیوار لعنتی رو..باورش کن..عشق رو باور کن...بزار بهت نشون بدم چه حس قشنگیه وقتی فقط یک کس تو کل دنیا واست اهمیت داره ..
من: نمیخوامش ..
هري: حتی اگرم نخوایش این حس تو قلبت جا گرفته و با انکار کردنش فقط باعث عذاب خودت میشی ..
راست میگفت..من خیلی وقته عاشق هري شدم..و فقط با اسماي مختلف مثل دلسوزي،ترحم، کمک به هم نوع و...انکارش میکردم ..
نمیتونستم از شرش خلاص بشم..یا باید خودمو به دست هري میسپردم یا براي همیشه غیب میشدم ..
سرمو از رو سینه اش برداشتم ..
هري به چشمام نگاه کرد
هري: ازش نترس..فقط بهم اجازه بده ..
سکوت کردم و قطره ي اشکی از چشمم سر خورد پایین..ولی قبله اینکه روي گونه ام بشینه بوسیله دستاي هري رونده شد .
فقط بهم اجازه بده عشق رو نشونت بدم...و حسی رو بهت بدم که هیچوقت نداشتی ..باید تسلیم میشدم..هر چقدرم این حس اشتباه باشه من مرتکبش شدم..پس تا آخرش میرم .به دو کره ي سبز که روبروم بود زل زدم .
قول میدي هیچوقت تنهام نزاري؟
لبخندي به پهناي صورتش زد و محکم منو به آغوشش کشید..روي سرم بوسه اي زد و درحالی که لباش روي موهام بود گفت: هرگز تنهات نمیزارم..قول میدم ..
با جون و دل بدنشو تو بغل کردم..بدنی که حالا قلبم فقط بخاطر وجودش میزد...و قلب اون فقط براي یک لبخند من بی قرار میشد ..
از تو بغلش اومدم بیرون و دستمو گذاشتم پشت گردنش..به لبام خیره شد و با چشمام ازم اجازه گرفت..منم با دستم سرشو به سمت صورتم هدایت کردم و لباي نرمشو روي لبام قرار دادم..میتونستم پروانه هایی که تو شکمم پرواز
میکنن رو حس کنم..به همراه خونی که با سرعت توي بدنم سرعت گرفته بود..با لباش آروم عشقش رو بهم تزریق میکرد و میتونم قسم بخورم که تو عمرم هیچوقت چنین حس خوبی نداشتم.
بعد اینکه چند دقیقه رو توي آغوشش گذروندم آروم لبه پشت بوم نشستم و بلافاصله دوتا دست عضله اي دور بدنم حلقه شد..به سینه اش تکیه دادم و چشمامو بستم .آره..این همون حسیه که قلبم میخواست..همون حسیه که نیازش داشتم و حتی فکرشم نمیکردم توي بغل موجودي که
سالها ازش متنفر بودم پیداش کنم ..حرفی بینمون رد و بدل نمیشد و فقط غوغاي چشمامون بود که سکوت غروب رو میشکست .دست قلمیش رو بین دستام جا دادم و همونطور که حلقه استیلش رو توي انگشتش میچرخوندم آروم درش آوردم .
و چهره ي بی نقصش شروع کرد به درخشیدن..درخششی که هرکس میدید بی شک فکر میکرد این چهره ي یک الهه ي آسمونیه ..
YOU ARE READING
Angel Of The Darkness
Fanfictionزندگی بوسیله تضادهاست که مفهوم پیدا میکند. تاریکی و روشنی...عشق و نفرت...سیاهی و سفیدي...شب و روز...شیطان وفرشته!! و چه به آشوب کشیده میشود زمانی که دو جهان با یکدیگر آمیخته شوند وتضادها در مقابل یکدیگر قرار بگیرند. من فراتر از قوانین قدم گذاشتم و ط...