ترسی تو وجودم زبونه میکشید و هیجانم به اوج رسیده بود که ناگهان هري در مقابله ویلایی ایستاد و بدونه آمادگی دستاشو از دوره زانوهام شل کرد و با باسن افتادم زمین..
-شعور نداري که..اونوقت ادعا میکنه رفتارش با خانوم ها حرف نداره..
بدونه اینکه بهم نگاه کنه
- چیه؟ کسره شانت شده کوله من شدي؟ البته برا کسی محله سگ هم واسم نمیزاره خیلی تعجب نداره
و رفت داخل..
معلوم بود از حرفم دلخوره..خب بزار دلخور باشه..پسره ي نامتعارف!
وارده ویلا با پنجره هایی بزرگ و درایی شیشه اي شدم..برخلاف تصورم خیلی شیک و مدرن بود..دیوار و سطح زمین روکش چوبی داشت و تو وسایل خونه رنگاي گرم بکار رفته بود.انگشتمو رویه میز کشیدم..یه لایه غبار از رو میز برداشته شد..معلوم بود خیلی وقته کسی اینجا زندگی نکرده ..انگشتمو به لباسم مالوندم و به اتاقه طبقه بالا رفتم که طبق گفته ي لیام ماله من بود .
چون میدونستم اگه پایین بمونم مجبور میشم خونه رو تمیز کنم..کاري که ازش متنفرم!
رو تخت دراز کشیدم و خواستم واسه یه دقیقه آرامش رو حس کنم..واسه یه دقیقه امنیت رو حس کنم..واسه یه دقیقه ذهنمو خالی کنم، ولی نمیشد..فکره هري اعصابمو بهم ریخته بود..همینکه چشمامو میبستم تا لحظه اي فکرمو خالی کنم و به ذهنم استراحت بدم چهره ي عصبانیش میومد تویه ذهنم..
اصلا ما رو چه به استراحت کردن؟؟ پلکامو روهم فشار دادم و صاف نشستم..یقه لباس لیامو جلوي بینیم گرفتم..پووف..بوي عرقش بینیم رو آزار میداد..
لباسه لیام رو تو سطل لباس چِرك ها پرت کردم و شیره آبو چرخوندم..فضاي حموم پر از بخاره آب شد..واسه چند دقیقه رفتم زیره دوش و آبه داغ استرس رو از بدنم بیرون روند ..دنباله شامپو میگشتم ..ولی به جاي برداشتن یه شامپویه صورتی دستم رفت سمته شامپویه هري...واقعا هیچ ایده اي ندارم چرا اینکارو کردم..
-اولینا؟؟ یه دست لباس واسم میاري؟؟
درحالی که سرمو نیمه از دره حموم آورده بودم داد زدم
اولینا هل هلکی با یه دست لباس اومد و همشون رو پرت کرد تو صورتم..
-از کشویه لیام برداشتی دیگه..نه؟
ولی حرفمو نشنید و با عجله رفت.
با استرس ازینکه ممکن بود لباس ماله هري باشه لباس رو پوشیدم..لخت که نمیشد برم بیرون..یه شلوار مشکی خیلی جذب بود که فرم پاهاي لاغرم کاملا مشخص بود..پیراهنه چارخونه سفیدي رو هم تنم کردم و موهاي خیسمو دورم ریختم..
از پله ها گذشتم تا به پذیرایی رسیدم، همه رو صندلی نشسته بودن..چند قدم نزدیکتر رفتم که چشماي هري رویه من برگشت و بعد رو لباسام ثابت موند..اووخ..فهمیدم چه گندي زدم.با چشماي عصبانی به اولینا نگاه کردم..
که هري با چهره اي جدي محکم از جاش بلند شد و درحالی که قدم هایی سنگین برمیداشت اومد سمتم..به اندازه ي نیم قدم عقب رفتم..با خودم گفتم الان میاد لباسو از تنم جر میده..
روبروم واستاده بود که هل هلکی گفتم :ببخشید..الان میرم عوضش میکنم..همش تقصیره...مثله سگ ازش میترسیدم و قلبم به قفسه سینه ام میکوبید..ولی وقتی چشماش که از عصبانیت قرمز شده بود به رنگ زمردي برگشت و با لحنی آرامش بخش گفت :خیلیم بهت میاد..
حسابی جا خوردم
-ها؟؟
با چالی که رو لپش ایجاد شده بود گفت :فقط یه چیزیش مشکل داره!
اومد نزدیک تر..از ترس چشمام رو محکم بستم که دستاش پایین لباسمو چنگ زد و بعد دو طرفش رو بهم گره داد..به طوري که نافم دیده میشد و بعد از باز کردن چشمام دوتا از دکمه هاي آخره لباسمو که بسته بودم و مثله کشیش ها شده بودم رو باز کرد..به معنایه واقعی ذوب شدم وقتی پوسته دستش سینه ام رو لمس کرد
دستاش هنوز به دکمه هاي لباسم آویخته بود که دستشو از دکمه ها جدا کردم و با تعجب و شاید کمی عصبانیت بهش نگاه کردم.
هري خندید :باید یه فرقی بینه منو تو باشه..مگه نه؟؟
دقیقا استایلمو مثله لباسه قبلیم درست کرده بود..
من :من اصلا هم شبیه تو نیستم!
با اخم گفتم
هري :چرا هستی!!
من :نخیر..نیستم
هري بینیش رو گذاشت رو موهام و موهایه خیسم رو با لذت بو کشید..
هري :از شامپویه من استفاده کردي نه؟؟
با لبخندي موذیانه گفت
من سرخ شدم :خب....نمیدونستم شامپویه توئه!
هري :شامپوم تو یه قفسه جدا اونم کناره ابزاره اصلاح بود!
با حالتی طلبکارانه بهم زل زد..
اه لعنتی..دیگه نمیدونستم چی بگم؟
با اخم از کنارش رد شدم و رو مبل لم دادم..
خنده اي کرد و رفت اونوره اتاق و به منظره بیرون پنجره نگاه کرد.
چند لاخ از موهام رو جلویه بینیم گرفتم و بوشون کردم ..بویه یاس و بابونه میداد..عاشقه این بو بودم
KAMU SEDANG MEMBACA
Angel Of The Darkness
Fiksi Penggemarزندگی بوسیله تضادهاست که مفهوم پیدا میکند. تاریکی و روشنی...عشق و نفرت...سیاهی و سفیدي...شب و روز...شیطان وفرشته!! و چه به آشوب کشیده میشود زمانی که دو جهان با یکدیگر آمیخته شوند وتضادها در مقابل یکدیگر قرار بگیرند. من فراتر از قوانین قدم گذاشتم و ط...