لویی چشماي آبیش رو تو حدقه تکون داد و گفت: متاسفم هري..اجازه ورود نداري ..
با تمام نیروم سعی کردم مچشو از ساق دستش جدا کنم و استخون هاشو خورد کنم ..با خشم دندونامو روي هم فشار دادم و دستشو با تمام نیرو به سمت عقب کشیدم ..میتونستم صداي پاره شدن رشته هاي ماهیچه هاشو بشنوم که چند دست بزرگ از پشت بدنمو کشیدن و به زمین کوبوندنم !
و بدنم در معرض لگدمال قرار گرفت.
-لعنتی..بزار برم ..چشمام از شدت عصبانیت قرمز قرمز شده بود و دندون هاي نیشم آماده بود تا گردن هر کسی رو پاره کنه..
شده بودم یه شیر وحشی ..دوباره روي پاهاي کبودم ایستادم و جنگیدم..ولی ناگهان بین چندین سر با موهاي یخی، موهاي مشکی فردي به چشمم خورد ..
چی؟ اون زینه!!
اون زینه که داره با تمام نیروش ازم دفاع میکنه.. با دیدن اینکه بخاطر من خودشو تو چه مخمسه اي انداخته حس خوبی بهم دست داد و دوباره قدرت توي عضلاتم جمع شد ..
مشتم به هر سمتی حرکت میکرد و فقط میخواستم به اون اتاق لعنتی راه پیدا کنم..میدونستم اگه تو این مبارزه شکست
بخورم چه عاقبتی در انتظارمه..ولی سعی هاي متوالی من براي فرار از چنگ بیست تا خون آشام بی فایده بود ..
-اسکایلر؟؟
اسمشو با تمام وجود فریاد میزدم..و بازم دستمو به بدن بقیه چنگ مینداختم تا بتونم عضوي از بدنشون رو دربیارم..تو این مبارزه چند تا روده و قلب از جا دراومد و البته چند تا از دنده هاي منم شکست..وقتی لویی دید این دستا نمیتونه منو
مهار کنه با چشمش به یکی از خون آشاما علامت داد ..
همونطور که توي دست چهار تا خون آشام درحال داد و دست و پا زدن بودم هلم داد داخل اتاق روبرویی اسکایلر..و به همراه من زین رو هم داخل اتاق پرت کردن و تا خواستیم برگردیم و از اتاق خارج شیم در رو بستن و قفل بزرگش مانع خارج شدنمون شد ..مشتاي خونیم رو به در کوبوندم..
فاك .
با عصبانیت نفسمو بیرون دادم.. پشتمو به در چسبوندم و لیز خوردم پایین ..
-هري؟؟
جوابی به زین که درحال جا انداختم استخون پاش بود ندادم و سرمو روي زانوهام گذاشتم .. میدونستم خارج شدن ازین در بتنی غیر ممکنه.چون قبلا خودم تو این زندون ها گیر افتادم ..بعد چند دقیقه هیاهو پایان یافت و وقتی خون آشاما مطمن شدن راهی براي فرار ندارم اونجا رو ترك کردن ..-هري؟؟
صداي ترسیده اسکایلر تو حلزون گوشم مثل ناقوس کلیسا چندین بار پیچید ..!
-اسکایلر؟ حالت خوبه؟؟
اسکایلر: آره آره..تو خوبی؟ چه اتفاقی افتاد؟
سعی کرد صداش نلرزه.
من: آره من خوبم ...دنده مو آروم جا انداختم و صداي قرچی کرد..
نفسشو با ناراحتی بیرون داد: داري دروغ میگی..میدونم بدنت شکسته..حتی الان میتونم صداي تپش قلبت رو هم بشنوم.
یادم رفته بود اون الان تقریبا یه خون آشامه..
من: مهم نیست..الان چه حسی داري؟
با کمی مکث گفت: یه حس جدید..یه حس متفاوت..حس قدرت..سرزندگی..البته اگه بخواي احساس گرسنگیم رو جدي نگیري ..یکی زدم به سرم ..لعنتی..اون به خون احتیاج داره.
من: هري؟ من گرسنمه..خیلی گرسنمه..اینقدر گرسنه ام که یه تیکه قلوه سنگ رو راسته میتونم قورت بدم ..کاملا با حسی که الان داره آشنام..با این تفاوت که براي اونکه هنوز یه تازه وارده خیلی خطرناك تره !!
من: یکمی تحمل کن..چند دقیقه دیگه واست خون میارم ..خندید..یه خنده ي تلخ..با یه بغض عمیق!
اسکایلر: دیگه نمیتونی بهم دروغ بگی..میتونم لرزش رو تو صدات حس کنم ..
چند نفس عمیق کشیدم تا بغضی که تو گلوم چنبره بسته بود رو قورت بدم..نمیخواستم با احساس ضعفی که دارم اون رو هم نا امید کنم .
اسکایلر: من میترسم هري..
من: همه چی درست میشه..بهت قول میدم..
YOU ARE READING
Angel Of The Darkness
Fanfictionزندگی بوسیله تضادهاست که مفهوم پیدا میکند. تاریکی و روشنی...عشق و نفرت...سیاهی و سفیدي...شب و روز...شیطان وفرشته!! و چه به آشوب کشیده میشود زمانی که دو جهان با یکدیگر آمیخته شوند وتضادها در مقابل یکدیگر قرار بگیرند. من فراتر از قوانین قدم گذاشتم و ط...