گفت.................................................. .
اولینا:
درحاله تقلا براي باز کردن طنابایی بودم که دوره دستم پیچیده شده بود و از شانس خوبم اینقدر این پسره هل بود که یادش رفته بود گره طناب ها رو سفت کنه.
پس تقریبا تو کارم موفق شده بودم که ناگهان اون پسره یا به قوله پسري که تویه بیسیم باهاش حرف میزد، لیام، وارده اتاق شد، با یه ساندویچ.
زود خودمو جمع و جور کردم و تظاهر کردم دستام هنوز بسته است .روي صندلی نشست و ظرف رو گذاشت رویه زانوهاش و گفت :ببین برات چی آوردم..
با اکراه به ساندویچ نگاه کردم که ناگهان لیام یه گازه گنده از ساندویچ زد:ممممممم..عجب مرغ سخاري ایه!
از کارش خنده ام گرفته بود .چقد این پسره اسکل و شکمو بود..دو ساعت داشت باهام حرف میزد و سوالایه تکراري اي رو میپرسید که هیچکدوم رو جواب ندادم.
گاز دوم رو که زد صورتش قرمز شد و دوتا سرفه کرد .اول فکر کردم غذا تو گلوش پریده ولی با سرفه سوم آثار خون دور دهنش پدیدار شد.
از رویه صندلی افتاد و درحالی که گلوش روگرفته بود سرفه میکرد و با هر بار سرفه کردن مقدار زیادي خون از دهنش خارج میشد..
از فرصت استفاده کردم و زود دستام رو آزاد کردم و از روي صندلی بلند شدم.
لیام هنوز با صورتی کبود روي زمین افتاده بود و با دهنی خونی درخواست کمک میکرد.
ولی خب به من چه؟ میخواست نخوره !اصلا حقشه..به من غذاي سمی میده؟؟
- sorry pal..
اینو درحالی که داشتم کلیدا رو از توي جیبش در میاوردم گفتم و دمه آخر هم یک لگد به شکمش زدم که وضعیتشو وخیم تر کرد.
بلافاصله قفله در رو باز کردم و زدم بیرون و به سمته تهه راهرو.جایی که اتاقه آنجل بود شروع به دویدن کردم که احساس کردم دسته کسی دور پام حلقه شده..
جلل الخالق..لیام بود...آخه چطور؟؟ چطور تو صدمه ثانیه خودشو بهم رسوند؟؟ با لگد اونو از خودم دور کردم و شتابان به سمته اتاقش رفتم و داد زدم :آنجل نخووووورش..هل هلکی کلید رو تو قفل چرخوندم و داد زدم :نخووورش..سمیه..
.............................اینجا از زبونه خودمه:
جایه زخمم بدجوري میسوخت ولی سعی میکردم بروز ندم .اه..پسره ي عقده اي..بخدا اگه به این صندلی لعنتی نچسبیده بودم کچلش میکردم..از نوع سوالاتش فهمیده بودم که کیه و باهام چیکار داره..بلاخره دیر یا زود میومدن سراغم!!
صداي قژقژ در باعث شد از فکر بیام بیرون و به چهره ي نحسش توي تاریکی نگاهی بندازم..
زیر لب گفتم :اه..دوباره پیداش شد.
متوجه حرفم شد و اومد نزدیک و نگاهی به مچم انداخت..فکر کنم ازینکه مدام لبمو گاز میگرفتم متوجه دردم شده بود.
لبخند مغرورانه اي زد، ازینکه اینکارو کرده بود افتخار میکرد؟
مچمو تو دستش گرفت و بلافاصله احساس کردم چیزه خیس و نرمی رویه زخمم کشیده شد..سرمو برگردوندم و دیدم با کمال پرویی داره زخممو میمکه ..با تمامه توان سعی کردم از خودم دورش کنم که گفت :میزاري کمکت کنم یا نه؟
زیره لب گفتم :اگه از همون اول اینکارو نمیکردي مجبور نبودي خودتو به زحمت بندازي..
چشماشو بست و میتونستم ببینم که از مکیدن زخمم داره لذت میبره؟
آي....داري چیکار میکنی حیوون؟
بعده اینکه دوتا چیزه نوك تیز روي زخمم کشیده شدن داد زدم..بلافاصله ازم جدا شد و برعکس همه که دراین شرایط خون رو تف میکنن خون رو به پایین گلوش فرستاد..اه..پسره ي چندش...
با تعجب بهش نگاه کردم :میخواستی منو گاز بگیري؟؟
خندید و گفت :فکر کنم بهتره قبله اینکه بخورمت یکمی چاق و چله بشی! و ساندویچی رو جلویه صورتم آورد.ولی همون لحظه صداي شکمم بلند شد..قااار..قووور..
لعنت به این شکم که بد موقع صداش در میاد..پسره ساندویچ رو جلویه دهنم گرفت :به به..نازه نفست..!!
خیلی گشنه ام بود..یعنی تهه معده ام کاملا خالی بود..بوي گوشت سخاري هم بدجوري منو به هوس انداخته بود..به جهنم..حالا دوتا گاز زدن آدمو نمیکشه که!! درحالی که انگشتاي کشیده اش رو که دوره ساندویچ حلقه شده بود می لیسیدم با لذت گفتم :ممممم..خوشمزه است..
بلافاصله انگشتاي خیسش رو با بلوزش پاك کرد و ساندویچ رو به دهنم نزدیک تر کرد .دهنم رو باز کرده بودم تا یک گاز ازش بزنم ولی ناگهان صدایی تو فضا پیچید:
آنجل نخوووورش!
صداي اولینا بود که از پشته در فریاد میزد.
سرمو بردم عقب :چی؟؟؟؟؟؟؟؟
-نخورش !!سمیه!!ا
YOU ARE READING
Angel Of The Darkness
Fanfictionزندگی بوسیله تضادهاست که مفهوم پیدا میکند. تاریکی و روشنی...عشق و نفرت...سیاهی و سفیدي...شب و روز...شیطان وفرشته!! و چه به آشوب کشیده میشود زمانی که دو جهان با یکدیگر آمیخته شوند وتضادها در مقابل یکدیگر قرار بگیرند. من فراتر از قوانین قدم گذاشتم و ط...