به زحمت عضلات صورتشو حرکت داد و پوزخندي عصبی زد .
-بنظرت الان همه چیز بهتره؟؟ بنظرت الان بهم کمک کردي؟؟
من: نه...اسکاي..من عصبی بودم..تحت فشار بودم..بخاطره اتفاقات دیشب گیج بودم..و در حینی که ذهنم پراکنده و آشفته بود حرفاي زین خیلی سریع روم تاثیر گذاشت ..
آنجل با عصبانیت به سمتم برگشت: اینقد ترسویی؟ اینقد عشقت سسته که با چهارتا چرت و پرت تنهام بزاري؟؟ مگه بهم قول ندادي؟؟
بلافاصله سرشو به سینم فشردم: منو ببخش اسکاي..من خودم نبودم..نمیدونم چم شده بود..شاید بخاطره اتفاقاي دیشب نمیتونم خودمو ببخشم و ازین راه میخواستم وجدانمو آروم کنم ..
محکم هلم داد عقب: لعنتی...ظربه اي که امروز صبح با همون یک جمله بهم زدي در قبال حرکت دیشبت هیچه .بغضش ترکید و زد زیر گریه..و همراه با اشکاش حس میکردم یکی قلبمو تو دستش فشار میده ..دستامو دور بدنش حلقه کردم
-ششششش..تورو خدا گریه نکن..ببخشید اسکاي...همش تقصیر من بود..من لیاقتتو ندارم ..
حرفمو قطع کرد و با هق هق گفت: نه نداري !!
با اینکه راست میگفت ولی درد عمیقی توي شکمم پیچید ..
پلکامو روي هم فشار دادم: یه شانس دوباره اسکاي..من همیشه گند میزنم..ولی میدونی که عاشقتم نه؟؟
-راستش نمیدونم !..
عصبی از لاي دندونام گفتم: پس بنظرت براي هیچی دارم با ذات خودم و ارتشیاز هزاران هزار خون آشام میجنگم؟ اگه رئیس گیرم بیاره که صد در صد اعدام میشم..اگه فقط میتونستی تصور کنی چقدر سخته رگ انسان در فاصله چند متري
ازت باشه ولی خودتو کنترل کنی هیچوقت به عشقم شک نمیکردي...من عاشقتم و حاضرم خیلی بیشتر از اینا رو هم برات انجام بدم ..
آنجل چشماش رو به شونه اش مالوند و اشکاشو پاك کرد ..دستشو بین دستام فشار دادم: بگو منو بخشیدي اسکایلر..بگو هنوزم مال منی ..
سکوت کرد و نگاهشو به سمتم برگردوند ..
چرا ساکته؟؟ سرزنش هاي وجدانم داشت عصبیم میکرد و کم کم تصویر آنجل بخاطره پرده ي اشک روي چشمام تارشد ..
انگشتاشو روي گونه سردم گذاشت و با شتسش پایین چشمم رو نوازش کرد .
آنجل: دیگه حق نداري اینکارو با من بکنی ..
حس کردم قلبم از لاي منگنه برداشته شد و سبک شدم ..
من: نمیزارم هیچ چیزي تورو ازم جدا کنه..هیچ نیرویی..نه زین..نه ارتش خون آشاما و نه کله دنیا...و حتی خدایان هم ازانجامش عاجزن ..
لبشو گاز گرفت تا اشکش در نیاد و بی صدا گفت: دوستت دارم !!
پیشونیشو بوسیدم: دوستت دارم !!
چند دقیقه اي بین بازوهام بدنشو فشار دادم
-میخواي بخوابیم؟؟
آنجل: تازه از خواب بیدار شدم !!.
من: خب خوشبختانه منم اصلا خسته نیستم...میخواي یه داستان واسم تعریف کنی؟؟
داستان چی رو؟؟
با کنجکاوي پرسید که جواب دادم: داستان خودتو..داستان زندگیت رو ..
لبخنده تلخی زد: اصلا داستان جالبی نیست ..
حداقل بهتر از داستان من ..
آنجل: هري..نمیتونم ...
من: چرا..میتونی..آنجلی که من میشناسم قوي تر ازین حرفاست ..
میدونستم براش خیلی سخته که تک تک لحظات تلخش رو به زبون بیاره..ولی قبل اینکه از درخواستم پشیمون شم
شروع کرد .
آب دهنشو قورت داد و نیروش رو تو صداش جمع کرد :
YOU ARE READING
Angel Of The Darkness
Fanfictionزندگی بوسیله تضادهاست که مفهوم پیدا میکند. تاریکی و روشنی...عشق و نفرت...سیاهی و سفیدي...شب و روز...شیطان وفرشته!! و چه به آشوب کشیده میشود زمانی که دو جهان با یکدیگر آمیخته شوند وتضادها در مقابل یکدیگر قرار بگیرند. من فراتر از قوانین قدم گذاشتم و ط...