اولینا:
زیپه سیوشرتم را تا آخر بالا کشیدم و مهره هاي شطرنج رو تو جعبه اش جاسازي کردم .تموم روز خودمو تو اتاق حبس کرده بودم چون از نگاه هاي لیام خجالت میکشیدم..ولی باید مهره هاي شطرنجشو بهش پس میدادم، چون مهره هاي شیشه کاري شده اش رو خیلی دوست داشت..شایدم مهره هاي شطرنج بهونه اي واسم بود برایه دوباره دیدنش..
تق تق..
به دره لیام ظربه زدم و با اجازه لیام وارده اتاق شدم..تمامه قدرتمو استفاده کردم تا بهش نگاه نکنم و فقط جعبه رو بدم و برم..ولی وقتی داشتم جعبه رو بهش میدادم دستاش دوره دستام پیچ خورد و این امر رو غیر ممکن کرد.
-به من نگاه کن!
با صدایی جدي گفت..
آروم آروم نگاهمو از رویه زمین به سمته صورتش حرکت دادم..
-من..من...درباره ي اتفاق امروز...متاسفم..
داشتم شر شر عرق میریختم
لیام :تو کار اشتباهی نکردي که بخاطرش عذر خواهی کنی..
من :اما..درمورد اون بوسه..
از خجالت نگاهمو پایین انداختم و لبمو گاز گرفتم.
لیام :اوه اون یه بوسه معمولی بود..چیزه خاصی نبود که بخاطرش خجالت میکشی..
من :معمولی؟
لیام :آره..خب..امیدوارم با اون بوسه فکر نکرده باشی بینمون چیزیه..
من :اگه چیزي نیست چرا اونجوري منو بوسیدي؟ منو به بازي گرفتی؟
لیام:اگه قراره هر بوسه نشوندهنده یک رابطه عاشقانه باشه الان باید یک میلیارد دوست دختر میداشتم!
بغضمو قورت دادم..باید به حرف آنجل گوش میدادم..با خودم چه فکري کردم که یه خون آشامو بوسیدم..کارشون همینه..بازي کردن با قلب دخترا براشون مثل یک روتینه!
انگشتاش رو گذاشت زیر چونم و مجبورم کرد بهش نگاه کنم.
-اولینا داري گریه میکنی؟؟
لعنتی..با عصبانیت دستشو پس زدم و اشکامو با پشت دست پاك کردم..دندونامو روي هم فشار دادم و با قاطعیت از اتاق خارج شدم..
هنوز دستم به دستگیره در نرسیده بود که دوتا دست محکم کمرمو گرفت و منو به دیوار کوبوند.
دستاشو دو طرف سرم تکیه گاه قرار داد و حس میکردم بدنم داره بین دیوار و بدن لیام پرس میشه..
جیغ زدم :عوضی آشغال ولم کن.دیگه چی میخواي از جونم؟
با چشماي خمارش بهم زل زد.
-تو تنها چیزي هستی که میخوام
ترسیده بودم..
من :چی؟؟
لیام :تورو میخوام اولینا..بهم این اجازه رو بده تا عشقت باشم..
من :چی داري میگی..پس اون حرفا چی بود؟
لیام :فقط اون حرفا رو زدم تا مطمن شم تو هم همون حسیو که من نسبت بهت دارم بهم داري..
من محکم به بازوش مشت زدم :تو دیوونه اي!
لیام :آره من دیوونه ي توام .منو ببخش که ترسوندمت..
دهنمو باز کردم تا سرش داد بزنم ولی با بوسه اي دهننمو بست.
منم آروم شروع کردم به بوسیدن لباش..اوه خدایا..نمیدونستم بوسیدن کسی که عاشقشی بدنت رو سرشاره چه لذتی
میکنه..مثله بزغاله اي که تو دامه صیاد میوفته، منم اسیر عشقش شده بودم..عشقی که اونقدر شعله اش افروخته بود که تا
به
خودم اومدم دیدم رویه تختم و لیام درحالی روم خزیده و صورتم رو غرق بوسه میکنه..
دستمو به بلوزش آویختم و داشتم از گردنش در میاوردم که صداي هري ما رو از هم جدا کرد :ببخشید.. ببخشید..
YOU ARE READING
Angel Of The Darkness
Fanfictionزندگی بوسیله تضادهاست که مفهوم پیدا میکند. تاریکی و روشنی...عشق و نفرت...سیاهی و سفیدي...شب و روز...شیطان وفرشته!! و چه به آشوب کشیده میشود زمانی که دو جهان با یکدیگر آمیخته شوند وتضادها در مقابل یکدیگر قرار بگیرند. من فراتر از قوانین قدم گذاشتم و ط...