میتونستم حس کنم غده هاي اشکیم به کار افتادن..لعنتی ..
با سرم حرفشو تایید کردم..درست میگفت..من باید آنجل رو از تو دامم آزاد میکردم..دوست نداشتم ولش کنم ولی چیزي که بیشتر از اون ازش نفرت داشتم این بود که تو عذاب ببینمش ..
شال گردنمو چند دور، دور گردنم پیچیدم و از خونه زدم بیرون ..
همونطور که حدس زده بودم روي صندلی کافی شاپ نشسته بود و با حالتی عصبی با ناخنش به میز ظربه میزد ..
قلبم فشرده شد و درد گرفت..حس کردم رشته هاي مغزم گرفته و به سختی میتونستم عضلات پام رو مجبور کنم تا به سمتش قدم بردارن ..
به سختی خودمو به کافی شاپ رسوندم..مشتی به قفسه سینم زدم..لعنتی بس کن ..
ولی فایده نداشت..قلبم بدجوري بی قرارش بود و میخواست قفسه سینم رو بشکافه .
احساسات مختلفم باهم کلنجار میرفتن..حکم عقلم واضح بود ولی ازونجایی که افسار بدنمو قلب و احساساتم به دست گرفته بودن..نمیتونستم خودمو مجبور کنم تا همه چیو بهم بزنم..اونم دقیقا زمانی که تازه قلب کوچیکشو تصاحب کرده بودم .
نه..این از توانم خارج بود که برم تو روش داد بزنم و باهاش بهم بزنم.. همین الانشم پس رفتم و اگه باهاش روبرو شم نمیتونم جلوي خودمو بگیرم تا تو بغلم فشارش ندم و لباشو نبوسم .
کم کم از تصمیمی که گرفته بودم داشتم پشیمون میشدم که تصاویري خیلی سریع از جلوي چشمام رد شد ..
پسري مو فرفري و مست که آنجلو به تخت میکوبونه و با لباش روي بازو و گردنش نشانه هاي قرمز به وجود میاره
پلکامو روي هم فشار دادم..به درك...به نفع خودشه که این رابطه تموم بشه !!
با دست لرزونم رو یه ورقه نوشتم: همه چی تموم شد..متاسفم! هريتاش کردم و از گارسون خواستم تا اونو به دختر مو مشکی گوشه کافی شاپ بده ..
حتی توان تماشاي چهرش رو نداشتم که چجوري در هم میشکنه..پس دستامو توي جیبم فرو کردم و بعده اینکه دوباره به خودم یاد آوري کردم این براي خودش بهتره با سرعت خون آشامی از اونجا دور شدم ..
.
آنجل :
حدودا نیم ساعت مشغول جا به جا کردن اشیاء روي میز بودم..جا سیگاري، لیوان، دستمال کاغذي، قاشق، گلدون و یه قندون شیشه اي...خودمو با عوض کردن دکوراسیون و خوردن قهوه هاي پیاپی سرگرم کردم تا کمتر باعث بشه به اتفاقات وحشتناك چند ساعت پیش فکر کنم ..
اونقدر قهوه خوردم که دیگه تلخیش زبونم رو میسوزوند.. نگاهم به سمته امتداد خیابون بود ..
منتظرش بودم..منتظر یه توضیح یا درخواست بخشش..چون میدونستم که طاقته دیدنه ناراحتیم رو نداره ..
اینم قهوه تون !
قهوه اسپرسو رو جلوم گذاشت ولی قبل اینکه بره برگه ي کوچیکی رو داد دستم: این رو آقایی بهم داد تا بهتون برسونم .
ESTÁS LEYENDO
Angel Of The Darkness
Fanficزندگی بوسیله تضادهاست که مفهوم پیدا میکند. تاریکی و روشنی...عشق و نفرت...سیاهی و سفیدي...شب و روز...شیطان وفرشته!! و چه به آشوب کشیده میشود زمانی که دو جهان با یکدیگر آمیخته شوند وتضادها در مقابل یکدیگر قرار بگیرند. من فراتر از قوانین قدم گذاشتم و ط...