Chapter 48

994 89 0
                                    


آبروهامو انداختم بالا..با خودش چی فکر کرده بود؟
من :خب..در رسیدن به هدفه دست نیافتنیت موفق باشی..
از رو تخت بلند شدم و به خودم تو آینه نگاه کردم.واي تو که دوباره قرمز شدي دختر..دست و صورتمو شستم و سره میزه صبحانه نشستم..اینکه همه داشتن بطري هاي خون سر میکشیدن و فقط من داشتم پن کیک میخوردم حسه عجیبی رو بهم میداد..
به زین که بطري خون رو مزه مزه میکرد نگاه کردم..روزه اول بهش چهره اش خیلی دقت نکرده بودم.به چشماي خمار و قهوه ایش..مژه ها و آبرو هاي پرپشت و قیافه اي پرجذبه..فهمیدم دوباره هري رده نگاهمو به زین گرفته چون با حرص داشت به منو زین نگاه میکرد..ریز خندیدم..اونم با اکراه یه ذره دیگه از خونه داخله بطري رو خورد و قیافه اش عینه یه کاغذ مچاله شده، شد.
من :هري؟ نکنه خونش گندیده؟؟
هري به زحمت کمی دیگه از خون رو قورت داد :بهت قول میدم مزه خونه راسو از اونی که فکر میکنی بدتره
چشمام گرد شد :خونه راسو؟ چرا خونه راسو؟
هري :به خودم قول دادم دیگه از خونه انسان استفاده نکنم
اوه خدایا ..این همون هري بود؟؟ از بار اولی که دیده بودمش تا الان زیر و رو شده بود..
لبخندي زدم و با تحسین نگاهش کردم..بخاطره من داشت از هزاران کیسه خون زنده اي که تویه شهر بودن میگذشت و از خون حیوانات تقضیه میکرد..چیزي که ازش خوردنش متنفر بود..
بعد از خوردن صبحانه تصمیم گرفتیم بریم بازار تا یه سري وسایل بخریم..
چشمم به ویترین مغازه ها دوخته شده بود.
-اوه سلام عزیزم!
به لباس بگی تن مانکن گفتم..
هنوز وارد مغازه نشده بودم که هري جلومو گرفت :فکر نمیکنی به اندازه کافی لباس پرونه و لباس من و لیامو پوشیدي؟
بریم یه لباس دخترونه بخریم..
من پامو روي زمین کوبیدم :حتی فکرشم نکن!!..
هري دستمو کشید :حالا یکی رو پرو کن..اگه بهت نیومد باشه..نمیخریم!
داخل مغازه رفتیم و هري بعد از چند دقیقه با یه لباس مشکی با یقه باز و دامن چیندار که به سختی رونم رو میپوشوند
برگشت..حالا امتحانش که ضرر نداره..
وارد اتاق پرو شدم و پرده رو کشیدم..لباس رو تنم کردم و جلوي آینه چرخی زدم..
واو..ازینکه بعده مدتها چنین لباسیو میپوشم ذوق کردم..هنوز محو خودم تو آینه بودم که چهره ي فردي پشت سرم قرار گرفت..
با ترس برگشتم و به هري که وارد اتاق پرو شده نگاه کردم..
-واو..تو خیلی سکسی شدي!
قرمز شدم و سعی کردم کمی پایین بکشمش تا پاهام رو بهتر بپوشونه..
با برخورد انگشتش با پشتم موهاي تنم سیخ شد..آروم انگشت اشارش رو روي پشتم کشید و انگشتش جسورانه وارد لباس شد..
با دست دیگش بنداي لباس رو پایین کشید و لباس تا بالاي سینم پایین اومد.
قلبم سریعتر از همیشه خون به رگهام پمپاژ میکرد..
خشکم زده بود و پاهام میلرزید..
پارچه لباس رو از تنم جدا کرد و نفسشو توي لباس فوت کردم..
و همراه با اون خیسی لباشو که روي قوسی گردنم گذاشته بود حس کردم..
یه حس عجیب دامن گیرم شده بود..شاید علت اینکه جلوش رو نمیگرفتم همین حس بود..حسی که اون پایین ایجاد شده بود و بیشتر میخواست..
لعنتی آنجل تمومش کن..قبل اینکه لباس رو پایین تر بکشه چند قدم عقب رفتم..
هري هم دوباره کنترل خودش رو به دست گرفت و با تک سرفه اي گفت :خوبه..همینو میخریم!!
وارد سوییت شدم و سعی کردم به زین که با نگاهش میخواست قورتم بده بی توجه باشم..خودمو پرت کردم تو اتاق و در رو محکم بستم ..
یه حسی درونم باعث میشد از زین بترسم..در رو قفل کردم پشتم و هر لنگه کفشو یه سمت اتاق پرت کردم و شیرجه
زدم رو تشک نرم تخت ..
سرمو تو بالشت فرو بردم که صداي تقی بلند شد..نیم خیز شدم و بلافاصله با یک سر فرفري با دوتا الماس سبز روبرو شدم ..
-فکر کنم در قفل بود؟؟
دستشو بین موهاش کشید .
هري: یادت باشه هرگز نمیتونی در رو مقابل یک خون آشام قفل کنی ..
من: چی؟ ممکن بود لخت باشم ..
ابروهاشو انداخت بالا
-پس خوش به حال من ..

Angel Of The DarknessWhere stories live. Discover now