کنجکاوانه پرسیدم: خونه کجاست؟؟
که ناگهان پاشو رو پدال ترمز فشار داد وماشین ناگهان متوقف شد..با سر محکم به صندلی جلو برخورد کردم ..
کاملا سرشو برگردوند و دستشو روي پشتی صندلی کنارش تکیه داد ..
ببین خانوم کوچولو..شاید حس اینکه الان یه خون آشام رو برده خودت کردي این جسارتو بهت بده تا با پرویی تمام
باهام حرف بزنی و سوالاي احمقانه بپرسی..ولی اینو فراموش نکن که تو براي من و بقیه ي خون آشاما فقط یه موجوده
پستی..یه موجود ضعیف..من همون نگاهی بهت میکنم که تو به یه تیکه نون میکنی..پس خفه شو و تا وقتی ازت سوالی
نپرسیدم حرف نمیزنی...
چشماي قرمزشو ریز کرد و سرم داد زد: فهمیدي؟؟
از ترس عرق سردي روي پیشونیم نشست و آب دهنم خشک شد..با لکنت جواب دادم: ب ب بله ..
یادم رفته بود که یه خون آشام چقدر میتونه ترسناك باشه ..
دوباره روي صندلی نشستم و بعد از چند ثانیه صداي هق هقم توي ماشین پیچید ..
دیگه نتونستم ترسمو تو خودم بریزم..دیگه نمیتونستم تحمل کنم..خیلی ترسیده بودم..خیلی نگران بودم..مضطرب بودم
و بیشتر از اون نفرت بود که وجودم رو پرکرده بود ..
نفرت بیش از حدي که به موجود روبروم داشتم،داشت منو میخورد ..
کسی که خانواده و نزدیک ترین دوستمو کشت..
با این حرف ناگهان یاد اولینا افتادم و گریم شدت گرفت..اینقدر ذهنم درگیر بود که به کلی یادم رفته بود چند ساعت
پیش دوستم به دست یک خون آشام به قتل رسیده بود..دستمو گذاشتم رو دهنم و محکم گازش گرفتم تا صداي گریه ام
بلند نشه ..
ولی فایده اي نداشت..خاطرات چندین سال مشترکم با اولینا جلوي چشمام بود..و فکره اینکه این خاطرات دیگه تکرار
نمیشن باعث شد حسرت بخورم..اولینا دیگه نبود..کسی که همیشه پشتم بود امروز با سر جدا شده از بدنش روبروشدم ..
سرمو تکون دادم تا اون صحنه ناخوشایند ووحشتناك از جلو چشمام دور شه..به فکره لیام افتادم..فقط خدا میدونه که
الان چه حالی داره..و در همین حین بود کهبه یاده هري افتادم..اون کجاست؟ چیکار میکنه؟؟ یعنی دنبالم میاد؟؟
اینقدر فکر ها و احساسات جور واجور به ذهنم فشار آورد که خودمو روي صندلی انداختم..آخه ذهن من چقدر ظرفیت
داره؟ مگه جنسش از چیه که این همه درد روتحمل کنه..چشمامو روي هم فشردم ولی مگه میشد خوابید؟؟
و ناگهان صداي زنگ گوشی لویی باعث شد از جا بپرم و صاف بشینم .
لویی گوشی رو جواب داد و با خنده اي گوشیرو روي اسپیکر گذاشت ..
وقتی صداي بمش که هر دفعه منو مجذوب خودش میکنه تو فضاي ماشین پخش شد بی اختیار روي صندلی نیم خیز
شدم و به موبایل زل زدم.
-سلام برادر ..
با لحن شوخی گفت ..
ولی داده هري باعث شد خنده اش رو بخوره.
-فا\ك..عوضی آشغال..فقط دستم بهت برسه لویی..فقط دستم بهت برسه..کله ات رو از تنت جدا میکنم و بعد بدنتو به
صلیب میکشم و مرکز شهر میزارم تا همه بیننو عبرت بگیرن که عاقبت کسی که آنجل رو اذیت کنه چیه ...
جمله آخرش بهم قوت قلب داد..
-واو واو واو..صبر کن ببینم ..
لویی نزاشت حرفشو ادامه بده..
-تو خون آشام فسقلی اگه میتونستی از خودت دفاع کنی امروز از طبقه بیستم ساختمون پرت نمیشدي پایین ..
هري با حالت عصبی داد زد: صداتو ببر..اسکایلر کجاست؟؟
لویی ریز خندید و تو آینه بهم نگاه کرد..
هري: گفتم کجاست؟؟؟
صداش مثل بمبی توي اسپیکر گوشی پیچید..
لویی: سسسس..پیشمه..
هري: میدونم که پیشته..الان کجاست؟؟
لویی با پوزخندي گفت: دارم میبرمش خونه..
ناگهان هري سکوت کرد
YOU ARE READING
Angel Of The Darkness
Fanfictionزندگی بوسیله تضادهاست که مفهوم پیدا میکند. تاریکی و روشنی...عشق و نفرت...سیاهی و سفیدي...شب و روز...شیطان وفرشته!! و چه به آشوب کشیده میشود زمانی که دو جهان با یکدیگر آمیخته شوند وتضادها در مقابل یکدیگر قرار بگیرند. من فراتر از قوانین قدم گذاشتم و ط...