آنجل :اگه پیشنهاده دوستانه تون رو قبول نکنیم؟؟
هري :میمیرین !و زحمات ما براي نجات دادنه جونه ناقابلتون بی فایده میمونه..
آنجل :مسخره ست...ایندفعه گول چرت و پرت هاتون رو نمیخورم..
هري سرشو میاره نزدیکه صورته آنجل :فردا حرکت میکنیم..هممون..دیگه هم بحثی هم نمیمونه..
آنجل :اگه دروغ گفتی؟؟؟
هري :اجازه میدم منو ببوسی!
آنجل :یعنی اینقدر بوسیدن من مضحکه که سرش شرط بندي میکنی؟؟
هري :یه چیزي فراتر از مضحک لاو (Love)
آنجل با حرص نفسشو بیرون داد و با کمکه هري طناباي دورشو باز کرد..و با آزاد شدنه دستاش مشته آنجل کوبیده شد تو دماغه هري..
آنجل :حتی فکرشم نکن یه شب زیره یه سقف باهات بمونم..
ولی قبله اینکه بخواد از روي تخت بیاد پایین هري با دستایه بزرگش اونو متوقف کرد و با سرعته خون آشامیش، تو یه ثانیه بدن نحیف آنجل کوبیده شد به دیوار اتاق، سرشو آورد نزدیکه صورت آنجل که از ترس سفید شده بود..
هري :اگه میدونستی چقدر از نوشیدن خونت تا قطره آخر لذت میبرم اینقدر لجبازي نمیکردي..پس عصبانیم نکن..
لبایه هري موازي یه خطه صاف بود و چشمایه خونی و دندون هاي نیش برنده اش چهره اي خوفناك بهش میداد..
هري تو صورتش داد زد :متوجه منظورم میشی؟؟
آنجل درحالی که نفسشو حبس کرده بود سرشو تکون داد و هري بازوهاش رو از دورش رها کرد و آنجل رو زانوهاش
افتاد ..بیچاره آنجل..من جاش بودم سکتهه رو میزدم..آنجل بدونه اینکه جیکش دربیاد به سمته اتاقه روبرویی رفت و محکم در رو پشته سرش کوبوند..
هري :اوپس..چقدر خشن!
ترسی که از رفتار وحشیانه هري داشتم باعث شد خشممو دفع کنم و زیره لب گفتم :قبوله!
لیام لبخندي محبت آمیز بهم زد :انتخابه درستی کردي..
هري کنارم رویه تخت دراز کشید و دستشو ستون سرش کرد :اوهوم!!
به چشماي قرمزش که رویه گردنم متمرکز شده بود نگاه کردم..
لیام :حتی فکرشم نکن استایلز.
-آخه من گشنمه..
با بی حوصلگی فریاد زد.
لیام :میتونی از فرشته کوچولت استفاده کنی!
هري لباشو غنچه کرد :رفته تو اتاقش در رو هم قفل کرده!
لیام بلند گفت :چه دختره عاقلیه!!
من حوله رو دوره خودم سفت کردم که لیام بلند تر داد زد :چه دختره عاقلیه که رفته تو اتاق و در رو هم قفل کرده و با چشماش به هري اشاره کرد..انگار خوده لیام هم به هري اعتماد نداره.تازه متوجه منظورش شدم و دویدم داخله اتاق و در رو هم بستم.
آنجل:
اینقدر ترسیده بودم که کله شب رو بیدار موندم و به در زل زدم که نکنه وارده اتاق شن و تو یه ضرب خونه تویه رگ هامون رو خالی کنن..ولی اولینا تو تخته کناریم به خوابه ناز فرو رفت..ازینکه اینقدر زندگیش آروم و با آرامش بود بهش حسودیم میشد.
آفتاب زده بود بیرون و برقی روي موهاي مشکیم انداخته بود .چشمامو از بی خوابی مالوندم و به سمته در رفتم..واسه همیشه که نمیتوستم تو این اتاق حبس شم تازه گشنه ام هم بود..
جایه زخمه رویه گردنم که میخارید رو مالیدم و رفتم تو پذیرایی و به پنجره زل زدم ..عاشقه زل زدن به پرتوهاي آفتاب بودم که برام سمبل امید بود!
ولی چیزي مثله درخشیدن جواهر یا الماس چشممو زد..
برگشتم و دیدم هري داره میدرخشه....چی؟؟
ESTÁS LEYENDO
Angel Of The Darkness
Fanficزندگی بوسیله تضادهاست که مفهوم پیدا میکند. تاریکی و روشنی...عشق و نفرت...سیاهی و سفیدي...شب و روز...شیطان وفرشته!! و چه به آشوب کشیده میشود زمانی که دو جهان با یکدیگر آمیخته شوند وتضادها در مقابل یکدیگر قرار بگیرند. من فراتر از قوانین قدم گذاشتم و ط...