یکمی ترسیدم ولی بعد دستاش از رویه بازوم رویه کمرم منتقل شد.. کمی باهم رقصیدیم ولی وسطه رقص صورتشو آورد
نزدیکه صورتم. از بویه شرابی که میداد معلوم بود حسابی مسته.. سرشو آورد جایه قوسی گردنم و دماغشو گذاشت رو گردنم و بو کشید..غلغلکم اومد و خواستم کمی عقب برم ولی دستش دوره مچم گیر کرد..مچمو پیچ داد و بعده اینکه بوسه ي ظریفی رویه مچم گذاشت تونستم فرو رفتن دندونهاي تیزش رو تویه شاهرگم حس کنم ..
اصلا تو حاله خودم نبودم پس مانعش نشدم..فقط بهت زده به مچم که مایع قرمزي ازش جاري شده بود و اینکه چطور
لباي پسره روي زخمم حرکت میکرد نگاه کردم..حتی خنده ام هم گرفته بود..گیج بودم و حتی نمیدونستم که این پسره داره بهم آسیب میرسونه که ناگهان کشیده اي به صورته پسره اصابت کرد و پسره ازم جدا شد .
لکسی بود که با عصبانیت به پسره نگاه میکرد: داري با خواهرم چیکار میکنی؟؟
پسره نیشخند مسخره اي زد و نزدیک لکسی شد تا همین کارو با لکسی هم بکنه ولی جوابش دوتا کشیده متوالی بود که صورتش رو سرخ کرد .
دستاي پسره دوره گردنه خواهرم حلقه شد و ناخن هاي خواهرم تویه پوسته دستش فرو رفت تا خودشو آزاد کنه ..
پسره با عصبانیت آهی کشید و تویه ضرب دیدم که خواهرم به سمته دیگه ي کلاب پرتاب شد ..
دهنم باز مونده بود و همش داشتم صحنه هایی که دیدمو تو ذهنم آنالیز میکردم تا ببینم چه اتفاقی افتاده ..
به سمته چپ و راست نگاه کردم ولی پسره غیبش زده بود...با عجله به سمته بوفه دویدم و خواهرمو غرق در خون و خورده شیشه پیدا کردم..اونقدر محکم به قفسه شرابا برخورد کرده بود که همشون تو صورتش خورد شده بود و اینقدر صورتش منزجر کننده شده بود که چشمامو با دستام پوشوندم و جلوش زانو زدم ..
با جیغ و فریادي که میزدم درخواست کمک میکردم.. تا که آمبولانس اومد و بدنه بی جونه خواهرمو از اونجا برد .
مرگ خواهرم بخاطره خورده شیشه ها نبود بلکه بخاطره ظربه مغزي بر اثره برخورده شدید با دیوار بود .
فرداش که مستیم از بین رفت بهم خبر دادن که مادر و پدرم رو هم دیشب از دست دادم ..
وقتی خبر زخمی شدن خواهرم رو دیشب به مامان و بابام دادن اونقدر سریع و با عجله به سمت کلاب حرکت کردن که توي راه با یه کامیون تصادف کردن و به خواهره بیچاره ام پیوستن ..
رویه ملافه سفیدي که رو جنازه خواهرم کشیده بودن دستی کشیدم و بدنم یخ زد..بعد به چهره بی رنگ مادر و پدرم
نگاه کردم..با اون لباساي سفید مثل فرشته ها شده بودن..فرشته اي که خوابیده و حالا حالاها قرار نیست بیدار بشه..
اونقدر گریه کرده بودم که دیگه توان زار زدن نداشتم ولی بازم بعده دفن کردن سه تاشون اونقدر روي خاك زجه زدم و گریه کردم که از هوش رفتم ..
اونشب براي همه خاطره هایی چون مست کردن هاي غیره قانونی، سیگار،مواد مخدر، بوسیدن، سكس و رقصیدن در حده جنون رو ساخت که خیلی زود هم از یاد رفت..ولی خاطره اي که برایه من ساخت تا آخر عمرم همراهمه..ا
ز دست دادنه خواهرم، مادرم و پدر عزیزم...بعد اون شب دردي به جون اعصابم افتاد که هنوز فکر و ذهنمو آزار
میده..پلیسا چند ماهی رو به دنبال پیدا کردن قاتله خواهرم صرف کردن ولی خیلی زود هم پرونده اش رو بستن و
گذاشتن تو قفسه تا خاك بخوره..ولی من نه..قانع نشده بودم ..
میدونستم کاره کیه..کاره یه خون آشام !!..
همه فکر میکردن دیوونه شدم و هذیون میگم ولی وقتی به دوتا سوراخ رویه مچم نگاه میکنم مطمن میشدم که عقلم سره جاشه.. خودم دنباله قاتله خواهرم میگردم، یا بهتره بگم قاتل خانواده ام..چون اون عوضی بود که باعث کشته شدن مادر و پدرم هم شد و تا وقتی انتقامه عزیزترین کسانم رو ازش نگرفتم ولش کنش نیستم.. از اون به بعد زندگی من که پر از خوش گذرونی بود به زندگی اي سرد و بی روح تبدیل شد ..
دختري که به سازمان مخفی اي پیوست و چند سال زندگیش صرف تحقیق درباره ي خون آشام ها شد...تا مانع یتیم شدن آدماي دیگه اي مثل خودش بشه ..
هیچوقت اون خون آشامه عوضی و پست رو که زندگیم رو نابود کرد اونم شبه تولدم یادم نمیره ..
دیگه خوندنو متوقف کردم وقتی فکري تویه ذهنم جرقه زد ..
لبخندي شیطانی رو لبم نقش بست..اوه آره ..
خاطرات چند سال قبل برام تداعی شد..شبی که هري هممون رو به یه کلاب دعوت کرده بود که باهاش آشتی کنم..البته که باهاش آشتی نمیکردم ولی خوردن چند تا آبجو مجانی فکر بدي نبود ..
موهاي ژولیده و هوس شدیدش نسبت به خون انسان..این باید هري باشه ..
بخاطره فهمیدن چنین اتویی روي صندلی راننده کمی بالا پریدم..همه چیز داره وقف مراد پیش میره!
YOU ARE READING
Angel Of The Darkness
Fanfictionزندگی بوسیله تضادهاست که مفهوم پیدا میکند. تاریکی و روشنی...عشق و نفرت...سیاهی و سفیدي...شب و روز...شیطان وفرشته!! و چه به آشوب کشیده میشود زمانی که دو جهان با یکدیگر آمیخته شوند وتضادها در مقابل یکدیگر قرار بگیرند. من فراتر از قوانین قدم گذاشتم و ط...