وقتی پلکاشو باز کرد دو کره سبز چشممو گرفت..
هری:منو ببخش عزیزم..دیگه اجازه نمیدم کسی اذیتت کنه..من خیلی تحت فشارم..ولی میدونی که دوستت دارم و هیچ فرصتیو براي دیدن دوباره فرشته کوچولوم از دست نمیدم؟؟حرفاي آرامش بخشش مثل آبی بر آتش خشمم بود..لبخند محوي زدم و سرمو تکون دادم ..
وقتی شروع کرد به جا انداختن استخون هاي دستش به بدن کبود و شکسته اش زل زدم .
من: چرا اینجوري شدي؟
هري: خون آشامایی که پشت در بودن با دیدن من فرار کردن ولی مجبور شدم با چندتاشون که سمجن درگیر شم ..
من: الان حالت خوبه؟؟
دستامو دو طرف صورتش گذاشتم و با یه حرکت گردنشو صاف گردنم و مهره هاي گردنشو جا انداختم ..سرشو به علامت مثبت تکون داد و پیشونیم رو بوسید ..
هری: به جیمز میگم که به خون آشاما هشدار بده که دیگه دور و بره اتاقت نپلکن..نگران نباش ..سرمو تکون دادم و نفسی از سره راحتی کشیدم.
انگشتاي زخمیش رو شروع به مالش کردم تا زودتر خوب شن..و بعد ازینکه کاملا به حالت اولیه برگشتن روي لبهام قرارشون دادم. لبامو غنچه کردمو بوسیدمشون.تازه یادم اومده بود که چقدر دلم براش تنگ شده ..سرشو به صورتم نزدیک کرد..اول فکر کردم میخواد ببوسدم ولی دهنشو بالا سینه هام گذاشت و خون خشک شده رو با زبون داغش لیس زد..دستمو پشت سرش گذاشتم و به داخل سینه ام فشار دادم ..میخواستم با لباش دوباره جنون بهم تزریق کنه و قلبمو دیوونه کنه ..
هري با لب و دهن خونی سرشو بالا آورد..چشماشو رو اعضاي صورتم گردوند و روي یک قسمت مکث بیشتري کرد..لبام.. و منم بهش اجازه دادم کاري که تو ذهنشه رو انجام بده ..
لباشو گذاشت رو لبام و نمیتونم بگم چشیدن خون بدن خودم که تو دهنش جاري بود خوشایند بود ..زبونش شروع به کشف کردن دهنم کرد وقتی من سعی داشتم موهاشو ازینی که هست بیشتر بهم بریزم ..لباس خونیم که بوش بغله دماغش بود باعث شد از اونی که باید شهوتی تر شه..پس اگه بگم مثل چند بار قبل لباسمو جر داد خیلی تعجب نمیکنین..خب منم بعده حدودا چند روزي که باهاش نبودم کمتر از اون نمیخواستمش..ولی با دقت و ناز شروع به باز کردن دکمه هاي لباسش کردم..
زبونش درحال تقلا براي بیرون اومدن از دهنم بود ولی بین دندونام گیر انداخته بودم و زبون خودمو بهش چسبونده بود ..منو روي تخت خوابوند و با برخورد بدنم باملافه هاي سرد مور مورم شد..ولی وقتی بدن داغش که عرق هم کرده بود روي بدن من دراز کشید باعث شد گرما دوباره بهم برگرده ..
و صبح این من بودم که با آرامش تو بغل عشقم خوابیده بودم و همش آرزو میکردم اي کاش صبح نشه..ولی با درخشیدن سینه الماس نشان هري، حاصل از خارج شدن نور از پنجره خیلی کوچیکی رو دیوار، فهمیدم که این یک آرزوعه غیر ممکنه .با انگشت اشاره نقاطی که بیشتر نورانی بودن رو بهم وصل کردم ولی وقتی انگشتم روي نافش قرار گرفت زیر لب خندید ..
فهمیدم بیداره..نوك بینیش رو بوسیدم و به چهره درخشانش چشم دوختم ..زیر چشمی بهم نگاه کرد: نمیخوابی؟؟؟
من: ناراحت نمیشی اگه بگم تموم شب داشتم تماشات میکردم؟
لبخندي روي لبش سبز شد و دوباره چشماشو بست ..
KAMU SEDANG MEMBACA
Angel Of The Darkness
Fiksi Penggemarزندگی بوسیله تضادهاست که مفهوم پیدا میکند. تاریکی و روشنی...عشق و نفرت...سیاهی و سفیدي...شب و روز...شیطان وفرشته!! و چه به آشوب کشیده میشود زمانی که دو جهان با یکدیگر آمیخته شوند وتضادها در مقابل یکدیگر قرار بگیرند. من فراتر از قوانین قدم گذاشتم و ط...