Chapter 39

969 84 0
                                    


خب اینجا وضع از اتاقم بدتر بود چون تمامه شب نفسه سرده هري میخورد به گردن و پشتم..
ولی حسه امنیت اینکه هري کنارمه و اجازه نمیده کسی بهم آسیب برسونه باعث شد بعده چندین شب خوابه راحتی داشته باشم..
هري :
صدایه ساعتی منو از خواب پروند..خدا میدونه چقدر به ساعت فوش دادم که لذت بردن از خوابیدن کناره آنجل رو ازم گرفت..
زود ساعتو خاموش کردم تا صداش آنجل رو بیدار نکنه..خودشو گوشه تخت جمع کرده بود..بی اختیار با دیدن چهره معصومش لبخندي رویه لبام نشست..
اون فرشته من بود..اون آنجل من بود..اون معتلق به من بود پتو رو تا بالایه سینه اش کشیدم و رویه سرش بوسه اي زدم و با اینکه دلم نمیخواست ولی آغوشه تخت رو که حالا عطره آنجل رو میداد ول کردم و از اتاق خارج شدم..
رفتم طبقه پایین و با دیدنه اولینا که سرگردون وسطه هال واستاده خیالم راحت شد و نفسه راحتی کشیدم..
لیام با سرعته جت از کنارم رد شد و خودشو تو بغله اولینا انداخت..چند دقیقه اي تو بغل همدیگه بودن که ناگهان آنجل با چهره اي خواب آلود از بالاي پله ها چشمش به اولینا افتاد و زود از روي نرده ها سر خورد و اولینا رو تو آغوشش گرفت.
-اوه خدایا شکرت که سالمی..
اولینا لبخندي زد که آنجل ادامه داد :چه حسی داري؟
اولینا نفسی عمیق کشید :احساس قدرت و البته یکمی گشنمه..
لیام اولینا رو به سمت میز صبحانه هل داد و گفت :پس بهتره بریم یه چیزي بخوریم..و بعد همه به سمته میزه صبحانه رفتیم.
رویه میزه صبحانه نشسته بودم و شروع کردم به بازي کردن با کیسه خون..دلم نمیومد بخورمش آخه آخرین کیسه خون بود..
-انگار بعضیا اینجا رو با طویله اشتباه گرفتن..
آنجل کتابش رو ورق زد و یکمی از قهوه اش رو سر کشید..این حرفو خطاب به من زد که فقط یک شرت پام بود..
-جدي نگیر..هري خوشش میاد لخت راه بره!!
چشم غره اي به لیام اومدم که عاشقانه به چشماي اولینا زل زده بود .
آنجل گفت :پس یادم باشه به یه کاباره ي خوب معرفیش کنم!
کیسه خون زهره مارم شد..زودي سر کشیدمش و سعی کردم حرفشو جدي نگیرم..بعد اینکه با پنکیک هاش کمی بازي کرد با بی اعتنایی از جاش پا شد و به سمت اتاقش رفت..کاملا از رفتارش مشخص بود از وجودم چقدر بعذابه..
هنوز عشقمو باور نداره..اینکه چطور اسیر چشماي جادوییش شدم..اینکه یه شیطان چطور برده ي یک فرشته شده..اینکه چطور قلب بی تابم شب و روز براش میتپه..از جام پا شدم و برگشتم به اتاقم..لباسامو تنم کردم و بی حوصله دستامو تو جیب شلوارم فرو بردم..که ناگهان انگشتام با جسم سرد فلز برخورد..مشتمو از داخل جیبم در آوردم و بازش کردم..
گوشواره هاي آنجل..به کلی یادم رفته
بود..اون شبی که تو مسافر خونه گیرشون انداختیم گوشواره ها رو از مدیر مسافر خونه پس گرفتم تا به آنجل بدم..فکر کنم الان موقعیت بدي نباشه...

تق تق..
-بیا تو..
آروم وارد اتاق شدم، سرشو بالا آورد و با دیدنم زیر لبی گفت :از حرفم پشیمون شدم.
گوشواره ها رو کف دستم گذاشتم و جلوش گرفتم.
چشماش گرد شد و دهنش باز موند .با انگشت به گوشواره ها اشاره کرد و گفت :اینجا رو از کجا آوردي؟
لبخندي زدم و گفتم :حیف نیست چنین الماساي قشنگی رو بخاطر اقامت یک شب تو مسافر خونه فروختی؟
حرفی نزد و گوشواره ها رو از کف دستم چنگ زد و برگشت روي تخت..با بی اعتنایی بهم شروع به خوندن کتابش کرد..چند ثانیه اي صبر کردم که سرشو آورد بالا و گفت :نمیخواي بري؟
من :خوشحال نشدي؟
آنجل :چرا شدم!
من :مشخصه..حداقل تشکر میکردي!
آنجل :ببخشید تشکر؟ وظیفت بود که بهم برشون گردونی..منظورم اینه که من بخاطر شما مجبور شدم فرار کنم و برم به اون مسافر خونه و گوشواره هامو بفروشم..هوم؟
دهنمو باز کردم ولی حرفی براي گفتن نداشتم..سرمو تکون دادم و از اتاقش خارج شدم..

Angel Of The DarknessWhere stories live. Discover now