با ترس به چشماي مغرور اقیانوسیش نگاه کردم..و لبخندي از خود راضی گوشه لبش که خونمو به جوش میاورد ..
-بابت اون دختره متاسفم..یکمی جلو دست و پام بود گفتم از شرش راحت شم بهتره ..
با لکنت گفتم: اون دوست دختره لیام بود .
-اووپس...پس لیام باید بخاطرش ازم سپاس گذار باشه .
الان باید مرگ اولینا رو فراموش میکردم و جلوي خودمو میگرفتم تا شروع به ضجه زدن نکنم ..
الان فقط نیاز داشتم تا یه راه فرار پیدا کنم ..
ذهنم هنگ کرده بود..اولین و مسخره ترین راهی که به ذهنم رسید و امتحان کردم ..
انگشتامو تا ته توي حلقم فرو بردم و ناخود آگاه شروع کردم به عق زدم و محتویات معده ام به سمت بالا حرکت کردن ..
-شت ..
دستمو جلوي دهنم گرفتم و لویی هم اجازه داد به سمت دستشویی اتاق هري بدوم و توي کاسه توالت بالا بیارم ..
بعد اینکه هنوز تظاهر به عق زدن میکردم گوشی لیامو از تو جیب شلوارم در آوردم و تو داخل کاسه توالت نگهش داشتم
تا متوجهش نشه ...
با تمام سرعت انگشتامو به کار انداختم ..
- lou's here
سند رو زدم ..
ولی هنوز علامت تیک کنار تکستم رو ندیده بودم که دستی موهام رو چنگ زد .
-وات د فاك آر یو دویینگ؟؟
با لحجه غلیظ بریتانیایی سرم داد زد و گوشیو از دستم قاپید..تونستم بغل گوشم صداي خورد شدن گوشیو بشنوم ..
و بعد برخورده خورده شیشه ها با زمین سرامیکی ..
درحالی که هنوز موهامو توي چنگش داشت لبشو به گوشم چسبوند: خب عزیزم..ما میتونستیم اینو از راه آسون انجام
بدیم.ولی تو راه سخت رو انتخاب کردي ..
-هري نجاتم میده !
اینو با اطمینان همراه یه پوزخند کوچیک داد زدم .
منو با دستاش برگردوند و به سرامیکاي سرد کوبوند..ناله اي از درد سر دادم که با حرص خندید و گفت: چی؟؟ یعنی بعده اون بلایی که سرت آورد هنوز بهش اعتماد داري و فکر میکنی میاد دنبالت؟؟
من: چطور؟
دستاشو بهم مالوند و گفت: خب...دفتر خاطره ات رو خوندم .
چرا همه دفتر خاطره ام رو میخونن؟ صبر ببینم این امکان نداره وقتی امروز سوزوندمش ..
تو همین فکر بودم که با جمله اي سورپرایزم کرد: بنظرم اگه اعتراف کنم که اون خون آشام من بودم داستان جالب تر میشه..نه اسکایلر کوچولو؟
وات د هل؟؟
با تعجب به دهنش چشم دوختم که روي زانوهاش روبروم نشست .
-حالا که قراره به زودي بمیري بهتره قبلش این حقیقتو بدونی ..
با لبخندي گوشه ل/بش ادامه داد: دوازده سپتامبر..که من و بقیه پسرا به کلا/ب رفته بودیم .
با اینکه خیلی م/ست کرده بودم ولی دختره جوون زیبایی رو که با کنجکاوي اطراف رو میگشت یادمه..که چطور با نگاهی مرموز نزدیکم شد و چطور بوي خون خوشمزه اش مشاممو پر کرد..و بی درنگ دندونهام رو براي حمله به گردن ظریفش تیز کردم ..-داري دروغ میگی ..
یه تاي ابروشو انداخت بالا :واسه چی باید دروغ بگم؟؟ جزئیات اون شب رو کامل یادمه..لباس قرمز و کوتاه تو..و لباس راه راه من..و حتی سوزش کشیده اون دختره رو هم یادمه ...
وقتی درباره خواهرم حرف زد عصبانیتم به نقطه اوج رسید..از جام بلند شدم و بلافاصله از چارچوب در زدم بیرون ..
ولی پشتم صداي قهقه اش رو شنیدم..آره زندگی من خنده داره..بدبختی من خنده داره..اینکه چطور بازیچه قرار گرفتم
خنده داره ..
همونطور که میدویدم اشکامو پاك میکردم..باورم نمیشه با غرور و رضایت به قتل خواهرم اعتراف کرد..و من بخاطره اشتباه یه فرد دیگه هري رو سرزنش کردم..زندگی من پیچیده تر از نمیتونه بشه .
صداي حرکت سریعش از بغل گوشم رد شد و باعث افزایش سرعتم شد..هنوز انگشتش کاملا به گردنم برخورد نکرده
بود که صداي بلند شکسته شدن چیزي رو پشت سرم شنیدم..
YOU ARE READING
Angel Of The Darkness
Fanfictionزندگی بوسیله تضادهاست که مفهوم پیدا میکند. تاریکی و روشنی...عشق و نفرت...سیاهی و سفیدي...شب و روز...شیطان وفرشته!! و چه به آشوب کشیده میشود زمانی که دو جهان با یکدیگر آمیخته شوند وتضادها در مقابل یکدیگر قرار بگیرند. من فراتر از قوانین قدم گذاشتم و ط...