احساس کردم چیزي داره جمجمه ام رو اذیت میکنه..دست بردم زیره بالشتش و دفتري با جلده چرم رو در آوردم..
نشستم رویه تخت و ورقش زدم..خاطراته آنجل بود..با روان نویسه مشکی رویه کاغذاي کاهی خاطراتش رو نوشته بود..
صفحه اول رو باز کردم..با خطی بچگانه و پر از غلط املایی خاطرات اولین روز مدرسش رو نوشته بود..اینکه چطور وسط حیاط افتاده و بچه ها مسخرش کردن..لبخندي ناخودآگاه زدم..شانسی یه برگ دیگه رو باز کردم و شروع کردم به خوندن..نتونستم با کنجکاوي درباره ي گذشته اش مقاومت کنم
شروع کردم به خوندن
12 دسامبر سال 2010
.
دیگه نتونستم بخونم..دفتر رو بستم و چشمام خیس تر از قبل شد.از عصبانیت بلند شدم و اونقدر به دیوار مشت زدم که گچش فرو ریخت..احساس میکردم وجودم داره خورد میشه..اي کاش هیچوقت اون دفتره لعنتی رو نمیخوندم ولی حالا که خونده بودم باید بارش رو تحمل میکردم .. نمیدونستم با چه رویی تویه چشماش نگاه کنم..همش تقصیره من بود..از اوله اولش..برایه اولین بار احساسه گناه بهم دست داد..احساسی که تمومه بدنم رو لرزوند و دردي توصیف ناپذیر ذهنمو تسخیر کرد..
باید بهش میگفتم..نمیتونستم این بار سنگین رو دوشم تحمل کنم..حقش بود که بدونه..
پس بلافاصله از خونه زدم بیرون
انجل:
خودمو کشتم ولی فکره چند لحظه قبل از ذهنم خارج نمیشد..تویه تاریکی مسیره رودي رو دنبال میکردم که درخشش
چیزي پشته بوته ها چشممو گرفت، بوته ها رو کنار زدم و به دریاچه اي کوچیک رسیدم که نوره ماه رویه آب زلالش منعکس شده
بود .جوش آورده بودم و حس میکردم خونم داره قل قل میجوشه ..نمیدونم از خشم بود یا حرارته بوسه اش..نوکه پاهام رو داخله آب فرو بردم و دو متر پریدم هوا..آبش بصورت وجیحی سرد بود و تا مغزه استخونم فرو رفت ولی براي بدنم که داشت از داغی میسوخت کافی نبود..
آروم بلوزه لیامو در آوردم و رویه خزه ها پرتش کردم و اول تا ساقه پا وارده اب شدم و بعد کم کم تا کمر رفتم تویه آب..
دندونهام از شدته سرما بهم میخورد ..تقریبا تا سینه تویه آب بودم..اعضلات بدنم از شدت سرما گرفته بود و بدنم بی حس شده بود
YOU ARE READING
Angel Of The Darkness
Fanfictionزندگی بوسیله تضادهاست که مفهوم پیدا میکند. تاریکی و روشنی...عشق و نفرت...سیاهی و سفیدي...شب و روز...شیطان وفرشته!! و چه به آشوب کشیده میشود زمانی که دو جهان با یکدیگر آمیخته شوند وتضادها در مقابل یکدیگر قرار بگیرند. من فراتر از قوانین قدم گذاشتم و ط...