لازم نبود تا لیام چیزی و به زبون بیاره
حالت چشما و کم حرفیه الانش در مقایسه با چندساعت قبل کاملا متفاوت بود
و این هری و متاثر میکرد.
متوجه تغیر حالتش میشد.چندباری سعی کرده بود با حرفاش اوضاع رو تغیر بده
ولی چیزی جز سکوت دستگیرش نمیشد.ه- از صبح فقط کمی اب خوردی اینطوری بدنت قوی نمیمونه.
ه- هووف حالت عادیم ساکت بودی چه برسه به الان!
سکوت لیام بیشتر هری و کلافه میکرد
ه-گرسنمه میرم یه چیز بخورم, چیزی میخوای برات بگیرم ؟
ل-نه
ه-خب خدا روشکر زبونت سالمه!
ل-صدای, ,رفت وامد اذیت م میکنه, میشه در اتاق ,,و ببندی ؟
ه-صدا ؟پرستارای بیچاره که انگار بی کفش راه میرن!
ه-سردرد داری؟
ه-اکی من زود برمیگردم اینجا
تا ادامه ی سکوتت و تماشا کنم!هری موقع بیرون رفتن یه بار دیگه نگاهی بهش انداخت.
حالا با خیال اسوده میتونست دل پُرش و با اشکای گرمش خالی کنه.
باوجود هری نمیتونست راحت باشه
.فکر کردن به رابطه شون اسید معدش و به جریان مینداخت
گردونه ای که توش گیر افتاده بودن دیگه نمی چرخید,
ثابت و بی حرکت روزای تنهایی رو برای لیام تکرار میکرد.
ارزوهایی که هرروز کمرنگ تر میشدن.این دوری و دلتنگی حتی تو حضور زین هم پابرجا بوداهمیتی نمیداد وقتی با هق هقاش جای عملش بیشتر درد میگرفت و نفسش و به شماره مینداخت.
سالها و ماههای پیش به این نقطه نرسیده بود.
چطور میخواست زین و ترغیب کنه به تموم کردن این بازی؟
چطور میتونست لذت این بازی و از زین بگیره ؟
لذت بودن با خانواده شو,
لیام جز عشقش سلاح دیگه ای داشت ؟
این جنگ روانی جز اشفتگی ارمغان دیگه ای براشون نداشت
. برخورد دیشبشون با زاهد دلنگرانی شو شدت میدادصدمه دیده و دلشکسته شب و گذرونده بود ,به غریبه ای که نمیشناخت پناه برده بودو حالا
تنها روی تخت بیمارستان احساس ضعف میکرد
زین حتی برای ده دقیقه هم نمیتونست به دیدنش بیاد.
بنظر میرسید هیچ کنترلی روی امور زندگیش نداره و این حالش بیشتر بهم میریختگاهی تحلیلای ذهن بُرنده تر از دردای جسم عمل میکنن.
دونه دونه ی فکراش قلبش و بُرش میداد و سیل اشکاش قسمت زیادی ازصورتش و می سوزوند.
با این حال احساس سبکی مغزش و جَلا میدادهری بعد از خوردن ساندویچش دوباره به داخل برگشت,
تصمیم گرفت کمی بیشتر از کوین بدونه شاید بد نمیشد از همکارش چنتا سوال بپرسه!
ه-سلام .بنظرتون بیمار من تا چند وقت دیگه مرخص میشه ؟