ج-لیام..پسر..خواب نمونی
شونه هاش و با ملایمت تکون میداد تا بیدارشه
کمی جابه جابه شد
دستش و به چشماش مالید
جف هنوزم کنار تخت ایستاده بود وقتی لیام لبه ی تخت نشستل-آخخ بابا تو چرا انقدر خوبی؟واسه منم بذار!
جف لبخندی زد و موهای لیام و بیشتر بهم ریخت
ج- لباساکه دیروز خریدیم و میپوشی من برم پایین اماده بودی
بیا برات ماشین خبر کنم..ل-هنوز لود نشدم.
لیام بازهم روی تخت دراز کش شد تا جف نتونه از در بیرون بره.
دستگیره ی درو رها کرد که دوباره سراغ لیام بیادج-ببینم جاییت درد میکنه ؟خوبی؟
ل-خوبم فقط حال ندارم.
ج-قرصا که دکترت گفت و نمیخوری چرا..
ل-حس مریضی بهم میدن
ج-
ضرری نداره اونا رو مصرف میکنی
کمترم دست و پات یخ میزنه.
بازهم جای شکرش باقی دکتر میگفت اگه بچه ای داشته باشی احتمال زیاد تالاسمی میشدل-زین که مینور نداره!
ج- حالا چی مثلا داشت میخواستی چیکارکنی؟!!
ل-هیچی خودت سر حرف و باز میکنی!!
من یکم میمونم بعدش میامج- مزاحمات و جمع میکنم میبرم !!
هروقت خواستی بلندشو کارات و بکن.بعدا خواستی برگردی باهام تماس بگیر.ل-....
ج-من میرم دیگه
لیام تو همون حال خوابش برد دوساعت بعد وقتی بیدار میشد
اونقدر سختش نبود که خستگی غالب بشه و نخواد بلند شه...خیلی زود دوش کوتاهی گرفت
به صبحانه ای که توی اتاقش گذاشته شده بود ناخنک زد.امیدوار بود زین همه ی مدت خواب باشه و کمتر از تنها بودن عذاب بکشه..
.از اینه نگاهی به خودش انداخت.هنوز خیلی راه داشت تا به ظاهر قبلش برگرده با این حال اهمیتی نمیداد
اگه صورتش پژمرده و بیحالت نشون بده.ساعتی بعد به بیمارستان رسید.
.از اینکه نمیتونست به راحتی جمله هایی که میخواد و به یاد بیاره
کفری میشد.تا قبل از دیدن زین حرفای زیادی برای گفتن اماده میکرد ولی همینکه تو موقعیت قرار میگرفت
مغزش غیراز سکوت جمله هایی که دوست داشت و در اختیارش نمیذاشت!---------
ل-زین بیداره؟
اولین کاری که به محض ورود کرد
بوسه ای روی دست زین بود و یکی روی چشمش