شیرینی لحظه هایی که با زین گذرونده بود تمام طول شب تو رفتارش اشکار میشد.تنها نکته اعصاب خورد کن
اون شب حرفای ناجور زاهد و حضورش بود.با این حال لیام همه ی سعیش و داشت تا نادیده اش بگیره.
برای فرار از نگاه های گستاخانه اش که تمام مدت لیام و معذب میکرد وارد اشپزخونه شد
ر-چیزی میخوای؟گرسنه ای ؟
ل-نه ممنون
سرد و خشک جوابش و داد
ل-اومدم ببینم کمک نمیخواین؟
روبه تریشا گفت
تریشا با خوشحالی تخته خورد کن و به سمت دیگه ی میز هل دادت-چرا که نه بقیه ی گوجه هاش و تو خورد کن منم صدفارو اماده میکنم
روث به تریشا چشمک زد خوشحال بود از حال خوب لیام انقدری که دوباره لبخند به لبهاش برگشته.
لیام چاقو رو دست گرفت و ایستاده مشغول برش گوجه ها شد
ر-بشین اذیت میشی
ل-نه خوبه..
ت- حوصله اش سر رفته بدون زین؟؟
ر-اره وگرنه اینورا پیداش نمیشد!یار جونیش غایبِ
لیام تو همون حال لبخند زد با یاداوری امروز حال خوبش تازه میشد
ت-وضع فشارش خوب شه میبریمش خونه
بسه دیگه حالم از بیمارستان و طاهر بهم میخوره !ل-میارینش اینجا یا نیویورک ؟
ت-احتمال زیاد خونه بریم همه چی و ول کردیم اونجا
لیام تو ذهنش میگفت که همه چی یعنی زین.! حداقل برای لیام که اینطور بود
ل-خیلی خوب میشه
گفتنش مصادف بود با ورود زاهد
ز-چی خیلی خوب میشه؟؟!
ر-چه عجب راه اشپزخونه رو هم بلدی؟
ت-یاد بگیر نصف توا!
ز-لیام که خانوم خونه اس!!
ت-خوش به حال زنت بخدا. محجوب مهربون زن دوست
ز-از کجا میدونی زن دوسته؟!
ت-معلومه کسی که بتونه رفتار درستی با مادر و خواهرش داشته باشه با زنشم میتونه ارتباط خوبی داشته باشه
ز-اگه منظورت منم که من هردوتون ویه اندازه دوست دارم
ت-تو که دیگه نمونه ی کامل شده ای عزیزدلم
بی فاصله ازش ایستاد .
لیام که متوجه رفتار های غیر عادیش میشد ذره ای جابه جا شد
ولی دست زاهد مانع دور شدنش می شد