زاهد کمتر از قبل بیمارستان سرمیزد
حس عذاب وجدان زیادی داشت,تا حدی که نتونه تو چشمای تریشا نگاه کنه.زین اگه بیدار نمیشد بقیه عمرش و چطور میتونست بگذرونه. ؟
میتونست به پدرو مادرش بگه زندگی پسر کوچولوتون و من گرفتم.؟
یا درحالتی که زین بیدار میشد و همه چیز و لو میداد بدون هیچ ترسی
چه اتفاقاتی و به دنبال داشت. ؟نتیجتا تصمیم گرفت حضورش تو بیمارستان و به بهانه ی کار کمتر و کمتر کنه.
یاسر و تریشا با هماهنگی دکترش مرتب به زین سر میزدن ولی اخرین دفعه چشمای زین بی فروغ تر از چندساعت قبل روی هم قرارگرفت.
تمایل عجیبی به خواب داشت احتمالا دنیای بدون لیام بی ارزش تر از اون بود که بخواد خواب شیرینش و به خاطرش بهم بزنه.
دکتر طاهر هردوشون و به اتاقش خواسته بود برای توضیحات.
یاسر دستمال و به صورت عرق کرده اش کشید.استرس سراسر اتاق حس میشد
ی-بدقدم بودم.!چه اتفاقی داره میوفته ؟
د-حال زین روبه بهبودی میرفت
ما همه ی پیشگیریهای لازم و انجام دادیم تا وضعیتش و ثابت نگه داریم.دکتر کمی مکث به انتهای جمله اش اضافه کرد گفتنش سخت بنظر میرسید
د-علائم حیاتیش ثابت نیست و کاری نیست که انجام نداده باشیم.
با دستگاه ها و داروهایی که به سرمش تزریق میشه تا حدی موفق عمل کردیم اما ...د-ضربان قلب و فشار خونش وضعیت خوبی نداره
با حس گرائی که وصل کردیم لحظه لحظه وضعیتش و چک میکنیم.د- در نهایت اگه به همین منوال ادامه پیدا کنه...
د- دووم نمیاره.
تریشا خشن و محکم حرف میزد
ت-چی داری میگیری واسه خودت
نگام کرد .خودتم بودی حرکت انگشتش و دیدی..
چرا اینطوری ناامیدمون میکنی وقتی با اینهمه امید پسرمون و اوردیم دستت سپردیم.ی-تریشا اروم
ت-تو اروم باش من نمیتونم ...
ت-اگه قراربود ناامید بشیم اینجا نمیاوردیمش .هرکاری لازم بکن
من پسرم و سالم از اینجا میبرم.طاهر نمیبخشمت بخوای کم بذاریکیفش و برداشت و با خشونت از اتاق بیرون رفت..
با سرعت از کنار روث گذشت به هوای تازه احتیاج داشت...
حتی یه لحظه هم نمیخواست به نبود زین فکر کنه..هوای ابری لندن اون و به خاطره های بیست سال قبل میبرد.
هردوپسراش و دوست داشت
اما زین براش فرق میکرد.خوب بخاطر میاورد سختی های زمان بارداریش و لحظه هایی که همه میگفتن باید سقط بشه و نگه داشتنش خطرناکه
ولی اون با چنگ و دندون تا دم مرگ رفته بود تا این بچه رو بدنیا بیاره