گریه های بلند تریشا و بیقراریش اشک های بیشتری به چشم هردو میاورد
ت-چرا قیافه ی عزادار به خودتون گرفتین شما دوتا بچم و له کردین کشتینش
دستاش و محکم به سینه ی یاسر میکوبید با وجود گرفتگی صدا اما حرف هاش و با جیغ میگفت
ت-ازت نمیگذرم زندگیم و تباه کردی
ز-مام
اینبار به سمت زاهد چرخید درحالیکه یقه اش و تکون میداد گفت
ت-تو خفه شو..خفه شو..چشماش و باز نکنه چشمم و میبندم به روی هردوتون..میبندم
ت-یاسر از خدا بخواه پسرم و برگردونه وگرنه زندگیت و سیاه شده بدون
با موهای بلند اشفته اش روی زمین نشست بغض سنگینی گلوش و میسوزوند دردی که با گریه اشفته تر میشد.
با حجم خونی که دیده بودمیدونست امکان داره زین و برای همیشه از دست بده
--نگاه نگرانی به صورت پدرش انداخت اصلا تصور نمیکرد زین این کارو کرده باشه تصور نمیکرد انقدر همه چیز براش سخت و غیر قابل تحمل شده باشه تا این حد که همه چیز و رها شده بذاره و بره
ی-بلند شو ..تریشا
ت-ساکت نمیخوام صدای هیچکدوم و بشنوم
ز-همه ی اینا بخاطر گناه خودش وگرنه ما مریض نیستیم مام نباید همه رو گردن من و بابا بندازی
با خشونت از جا بلند شد
ت-صدام و درنیار.گفتم دکتر نیارین گفتم کی شنید؟ت- من چرا صدای بچه مو نشنیدم چرا نموندم که بشنونم
ی-به خیالت میخواست چی بگه؟ با حرفاش میتونست نظرت و تغیر بده؟ ؟
ت-شما مقصرین تو که پدرش بودی نشستی باهاش دو کلمه حرف حساب بزنی؟؟ به حرف این گوساله ی نفهم بچم و هل دادی سمت مرگ
ز-ماما اگه حرف حساب گوش میکرد تو این چند ماه درست میشد
ت-خفه شو خفه شو ...بهم نگین حقش مرگ.من نمیتونم بدون زینم.
ت-بدون روشناییم نمیتونم
گریه های صدادارش غم سنگینی به وجود هردو میاورد.تصور از دست دادن زین دردناک بود اما فکر به حال و روز تریشا بعد از زین بینهایت وحشت زده اشون میکرد.
ی-مادرت راست میگه تو این فکر وبه سرم اوردی وگرنه خودم میدونستم چه غلطی میکرده !
زاهد ناباور به هردو نگاهی انداخت
ز-دارین سعی میکنین مثل همیشه کارای زشتش و لاپوشونی کنید و ایضا مثل همیشه بندازین گردن من,؟پسر شما هرزه شده من باید جوابگو باشم .خیلی ممنونم
ت-میخوام بدونم همه ی این سالا که نمیدونستیم زین برامون عزیز و دوست داشتنی نبود؟
همه ی وقت که بغل گوشمون نفس میکشید