انگشتاش به لبش کشید
نیم ساعت از رفتن لیام نمیگذشت اما هنوزم گرمای دستا و حرارت بوسه هاش و روی پوستش حس میکرد..
انقدر محو که فرصتی برای پیدا کردن جمله های از پیش فکر شده نداشته باشه.
چیزی نمیتونست اماده کنه وقتی از عکس العمل و حرف های پدرومادرش بیخبر بود.
یا شاید دنبال یه حواس پرتی میگشت تا استرس چند سال گذشته رو که تو یه لحظه اوار شده بود و به ذهنش راه نده.
با اومدن پرستار به اتاقش از فکراش دور شد
پرستار با لبخند ملافه ی روی زین و کنار زد تا کیسه ی اضافاتش و تعویض کنه
زین شدیدا خجالت میکشید این و میشد از گلگون شدن گونه هاش حدس زد.
پ-ملاقاتی داری لباس بپوشن میفرستمشون تو
رودخونه ی متلاطم دلش به جوش و خروش افتاد مثل اینکه اصلا برای این موقعیت اماده نبود تنها چیزی که ترسش و ضعیف میکرد فکر به شجاعت لیام بود
لیامی که تا اینجا با همه ی سختی ها کنار زین میموند
لیامی که به تنهایی گوشه گوشه ی این رابطه رو سامان میداد تا زین احساس ناراحتی نداشته باشه.حتما وقتش رسیده بود تا بهش بفهمونه که دوست داشتنش موقتی نیست تا بفهمونه که هرگز اجازه نمیده خوابهاش رنگ واقعیت بگیرن.
لبه ی چشم خیس شده اش و با دست پاک کرد
کمی بعد تریشا و یاسر وارد اتاقش شدن زین همزمان به هردوشون نگاهی انداخت
ولی نگاهش روی یاسر بی حرکت موندیاسر بی حرف به سمت تخت اومد دست زین و گرفت و بوسه ی عمیقی روی پیشونیش گذاشت
ز-دد
ی-دلم برات تنگ شده
ز-چقد لاغر شدی
تریشا کنار یاسر قرار گرفت تاگونه ی زین و بوسید
ت-نور خورشید اگه بدونی چی کشیدیم از لاغر شدنمون تعجب نمیکنی
ز-اتفاقا لیا...
به موقع جلوی خودش گرفت با سرفه های تصنعیِ کوتاهش,
انقدری که لیام همه ی فکرش و پر میکرد نمیتونست راحت روی کلماتش تمرکز کنه
ت-خوبی؟چیشد
ز- خوبم
ت-امروز با دکتر حرف بزنیم ببینیم میشه ببریمت خونه
ز-خونه چرا ?..یعنی..همین جا راحتم..امم یعنی اینجا کمتر میترسم
ی-از چی میترسی؟
ز-از مردن!
زین زیرکانه دستش و روی نقطه ضعفشون گذاشت تابا کمترین مخالفتی راضی بشن بمونه