ت-چیشد ؟
ی-وضعیتش و چک کردن.فشارش چرا پایین انقد؟
ی-میگفت هروقت بخواین میتونین ببرینش ولی هرچی بیشتر بمونه به نفع خودش
ت-بیدارشه یه دقیقه ام نمیمونه مگه ندیدی چیکار کرد
ت- نمیشه باهاش حرف بزنی
ی-ازم نخواه خوب میدونی این و نمیتونم قبول کنم.مگه کم گناهی؟.موندم خدا کی خشمش و بهمون نشون میده
ت-هم میخوام بمونه هم نمیتونم تحمل کنم روش زندگی غلطش و
ی-خجالت میکشم بهش فکر کنم.پسرمن خودش و در اختیار کس دیگه گذاشته بارها و بارها اونوقت من چه خوش خیال به امید دامادیش روزگار میگذروندم!
ت-اهه بسه حالم و بدکردی
ی-هنوز دوست داری خودتو گول بزنی؟!
ت-تو پسرات خوب بلدین ادم و زجرکش کنین!
ت- لباساش و اوردی؟
ی-اره یکمم پول گذاشتم تو جیبش.شاید راضی نشه با راننده بره
ت-خوب میشناسیش از قد بودن لنگه ی خودت!
سرش و به دیوار تکیه داد غم زیادی تو قلب هردو در جریان بود.
احساسات متناقض اجازه نمیداد تصمیم درستی بگیرن.اما چیزی که برای هردو واضح بود رفتن زین برای همیشه و ترکشون بود.
شاید هردو ترجیح میدادن نبیننش یا سعی کنن به فراموشی بسپرن تا اینکه به این شکل بپذیرنش.
ظهر همون روز در حالی که سومین روز از بستری شدن زین میگذشت چشماش و باز کرد
شکل کابوسی که بارها تکرار بشه به حالت جنون میرسید وقتی میدید برخلاف تصمیمش هنوز نفس میکشه.
باید کنار میومد با عذاب این روزها, با غم و دلتنگی بیحدی که برای لحظه ها و سال های قبل این اتفاقات داشت.
دلش میخواست برگرده به روزایی که خانواده اش و دوست داشت لیام و برای خودش داشت به خوشحالی و دلگرمی از پیدا کردن و بودن عشقی که هر لحظه بیشترتو قلبش رنگ میگرفت.
به هیجانی که از حس عاشقی تو ذهنش سرازیر میشد وقتی فهمید لیام هم بهش علاقه مند شده
حالا اما هیچ چیز از اون روزا باقی نبود.باز هم باید با تصویر خدشه دار شده اش مقابل خانواده اش بیاسته
خانواده ای که جزیی ترین مسائلش و ذهنا بازسازی و اسکن کرده بودن.مثل اینکه با گذشتن هر دقیقه حجم این رسوایی بیشتر و وسیع تر بشه.دستش و به صورت خیسش کشید.
بیشتر از این نمیتونست خودش و به مریضی بزنه.با وجود درد زیادی که تو قلبش حس میکرد و کوفتگی بینهایتی که سراسر بدنش و گرفته بود از تخت بلند شد.