ت-زین بیا شام
ز-گرسنه نیستم.
ت-بیا یه چیزی بخور,نخوابیا عمو سورج ات قرار بیان .نباشی زشته
ز-الان ؟ من خستم
ت-میدونم عزیزم عادتشون و که میدونی سر زده میان و دیروقت!
ز- حوصله شون و ندارم
تریشا چشم غره ای زدوزین و تو اتاقش تنها گذاشت .
احساس نگرانی کم کم تو ذهنش جوونه می زد برای هفتادمین بارلیام و گرفت ولی خبری از جواب نبود.
هیچ کدوم از پیام هاش جواب داده نشده بود.
هرجایی اگه می بود قبلش به زین خبر میداد,سابقه نداشته اینطوری زین و تو نگرانی ول کنه.لباس هاش و عوض کرد ,
روتخت دراز میکشید, بلند میشد ,مینشست تو اتاق راه میرفت.
هرلحظه فکر جدیدی به فکراش اضافه میشد.
یعنی کجا مونده ؟به کارن هم زنگ زد غیر مستقیم سراغشو گرفته بود,به این نتیجه رسید که هنوزتو خونه خودشونِ
با صدای زنگ خونه اخماش تو هم رفت. به سالن پذیرایی رفت.با عمو زن عمو و دختربچه ی بی ادبشون احوالپرسی کرد...
یه تیکه ی بزرگ از ذهنش مشغول لیام شده بود. اگه بلائی سرش میومد زندگی زین چه شکلی میشد؟
صدای تریشا خطوط فکرشو و بهم زد
ت-عموت میپرسه چه خبرز-ممنون عمو همه چی خوبه
سورج- حواست کجاس پسر؟نکنه عاشق شدی؟
زین لبخند تلخی زد.ز-نه روز خسته کننده ای داشتم
سورج-جونای امروزی ان دیگه هیچ وقت نمیفهمی تو سرشون چی میگذره.
تریشا لبخند زورکی زد. رابطه خوبی با خانواده شوهرش نداشت.
زین به تنها چیزی که اهمیت نمیداد حرفای اونا بود. دوباره نگاهشو به صفحه گوشیش داد هیچ خبری نبود.
///
لیام نیم ساعتی و تو ماشین چرت زد چند باری حالش بهم خورده بود.
تو این حالت نمیتونست رانندگی کنه.
جائی که پارک کرده مناسب بود.موبایل و کیف پولشو برداشت.
هنوزم تعادلی تو راه رفتن نداشت.وقتی به خیابون اصلی رسید یه تاکسی گرفت. راننده ادرس و پرسید زبونش بند اومده بود
راننده فکر کرد شاید لکنت داره پس منتظر جواب شد.
لیام پلکاشو روهم گذاشت تا تمرکز کنه. ادرس خونه رو نصف نیمه گفت.بیست دقیقه ی راه رو در حال سرزنش خودش بود.
یعنی میتونست امشب و از بقیه پنهون کنه ؟مسلما با وضع صورت و گردنش نه!پله های خونه رو کم کم بالا رفت. نگاهی به ساعت دیواری انداخت از یک گذشته بود.
باتری موبایلش کامل خالی بود. باید زودتر از شر بوی الکل و لکه های خون روی لباسش خلاص میشد.
وقتی وان پر از اب گرم شد,
همه لباس ها شو در اورد, اب گرم همون چیزی بود که الان احتیاج داشت.