زاهد زودتر پیاده شد تا با جف و لیام چشم تو چشم نشه.
ج-شما برید منو لیامم اهسته اهسته میایم.
دست پسرش و گرفت و نرسیده به ورودی بیمارستان نقطه ی مقابلش ایستاد.
ل-میدونم میخوای چی بگی.
به زاهد نَپرم به حرفاش بی اعتنا باشم
دعوا راه نندازم
پسر خوبِ بابا باشمج-همه ی اینا به اضافه ی یه موضوع دیگه..
ل-چی؟
ج-گفتنش سخته . .البته که هیچوقت نباید ناامید باشیم ...
مِن مِن جف بیش از حد طول کشید تا لیام کلافه نگاهی به اطراف بندازه
ج-میدونم هوا سرده ...اه
من ..یعنی ما باید امیدوارباشیم ..
دکتراگفتن کم کم
حالش بهتر میشه ولی الان...علائم زین بدترشده.
خب دکترش حرفای خوبی نگفته..ما هم برای همین اینجا اومدیملیام ساکت موند برای ادامه ی حرفاش
ج-گفته ممکنِ ...
ل-ممکنِ چی ؟
ج- ببین اینا قطعی نیست
ل-بابا بگو دیگه .ممکنِ ؟
جف با قیافه ی متاثر و درمونده ای گفت
"موندنی نباشهدستاش و از دست پدرش جدا کرد.
جف در حالیکه صورتش و قاب گرفت
سعی داشت ارومش کنه هرچند که بی فایده بنظرمی رسید .ازش فاصله گرفت
قدماش و تند برمیداشت...
ادما ,دیوارا ,درا ,رو پشت هم کنار میزدصداها مثل کلاف توهم تنیده ای
به گوشش میرسیدن..
تنها همین جمله به وضوح شنیده میشد"موندنی نباشه .."موندنی نباشه .
چندبار تنه زد
تنه خورد حرف شنید تا به طبقه ای رسید که دفعه ی پیش اومده بود..سایه ای از تریشا رو دید که سمتش میومد ولی لیام متوقف نشد ..
بی اعتنا از کنار روث و زاهد هم گذشت..
احتمالا شکل ترسناک و عجیبی به خودش گرفته بود
که همه با قیافه ی متعجب بهش خیره شدن...از پرستار سراغ زین و گرفت..
ولی جز جمله ی "ملاقات نداره چیزی نشنید...به سمت تریشا برگشت
زبونش خیلی سخت میچرخید
انگار خشک شده باشهل-دکترش کدومِ ؟
ت-لیام عزیزم بیا کمی...
بازوش و از دست تریشا کشید منتظر ادامه ی حرفش نموند
ل-ولم کن ...کجاس ؟
صداش بلندتر از حد معمول بود
جف جلوش ایستاد