امروز به مطب دکتر جانگ نرفتم.
میدونم حتما به مامانم خبر میده .
و قطعا اگه شبی مامانم برگرده قراره کلی بابت اینکه دارم پولاشو هدر میدم سرزنشم کنه.
ولی دوست ندارم برم دیگه...
دکتر جانگ مرد خوبیه ولی وقتی وارد اون جو و فضای مطبش میشم بیشتر یاد ذهن بیمارم میوفتم...
افکار منفیم بیشتر سراغم میان
و بیشتر بهم یاد اوری میشه که
من چه ذهن بیماری دارم.
بهم یاد اوری میشه که توی سن کم دست به خودکشی ای زدم که خودمم هیچی ازش یادم نیست.
فقط یادم میاد روی تخت بیمارستان چشم هام رو باز کردم .
انگار که یکی یه تیکه از زندگیم رو از خاطراتم حذف کرده.
و صادقانه بگم. این خیلی خوبه که یادم نمیاد ولی اینکه بی اختیار انجامش دادم باعث میشه بترسم.
بهرحال دیگه نمیخوام پا به اون مطب بزارم...
YOU ARE READING
puppeteer (Taegi)
Fanfictionهمراه با دفترچه یاداشت یونگی که افکار و روان افسردش رو توش لقمه ای یادداشت میکنه پیش میریم و از ذهن یه فرد افسرده سر در میاریم. ×××بخاطر داشتن صحنه های خودکشی ممکنه برای همه ی گروه های سنی و سلیقه ها مناسب نباشه پس رعایت کنید... ____________________...