note11

579 160 6
                                    

تهیونگ امروز کمی بی حوصله بود.
فکر کنم بخاطر این بود که جیمین امروز غیبت کرده بود.
هرچند بچه ها تمام وقت کنارش بودن ولی فکر کنم بفهممش...
هیچکس برای ادم همون کسی که واقعا از صمیم قلبت میخوایش و بهش بیشتر حجم قلبتو تقدیم کردی نمیشه.
بهرحال دیدن اون وجهه ساکتش منم دپرس کرد.
سر همین احساس کسالت میکنم.
انگار روح هامون به هم پیوند خورده.
میخواستم عین احمقا برم کنارش و بهش بگم که باز بخنده...
یه روزه و جیمین سریع پیشش برمیگرده. میخواستم برم وقتی که زیر درخت سرو مدرسه دراز کشیده بود . دستشو که حائل نور برای صورتش کرده بود رو بردارم و خودم سایه بونش شم...
میخواستم دستشو بگیرم و مجبورش کنم کمی قدم بزنه.تا اونم مثل من از افکار داخل ذهنش خنجر نخوره...
بگم که همه چی جیمین نیست.
ولی باز تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که از پشت پنجره دیدش بزنم. و دستمو از روش شیشه به روی تصویرش بکشم و با تمام وجودم برای برگشتن خوشحالیش پیش خدای خودم دعا کنم.
خدایی که هیچ وقت به دعا هایی که برای خودم کردم گوش نداده و من ازش انتظاری ندارم.
بهرحال من فرزند دوتا ادم گناهکارم ولی میدونم برای تهیونگ گوش میده. اون بچه ی پاکیه.
میخوام که باز بخنده حتی اگه خندش مال جیمین باشه....
من ناشکر بودم ...
اون خنده ها هرچند که مال من نبود ولی همه چیز من بودن.....

puppeteer (Taegi)Onde histórias criam vida. Descubra agora